تسبیح زیتون رو برگردوندم ...
عادت داشت به یه تسبیح دانه های زیتون ! و گاهی مینداخت گردنش .... از روزی که اینجاست هرازگاهی به یاد اون تسبیح می افتادم .... اما فقط با ذهنم دنبالش میگشتم... دستم نمیرفت پِیِش....
امروز دستمم اومد وسط! رفتم و پیداش کردم! آوردم گفتم مث اون وقتا بنداز گردنت ! تو دلم حس این بود که اینم حکم حلقه زیتون رو داره : حلقه ی صلح! ...
فک کنم شگون داشت .... بهش ایمیل زد! میخواد صداشو بشنوه ! اینم عکس بچه ها رو فرستاد ! .... صدای تیک تیک گوشیش داره میاد .... نمیدونم چی داره مینویسه ! هرازگاهی رو میکنه، مشورت میخواد ... که یه وقت چیزی نگه که بدبشه! برای غرورش! حرمتش! زندگیش! آبروش!...
خاطرشو جمع میکنم ....... که حرف دل، نجات بخشه... آبرو نمیبره ... رشته پاره نمیکنه! ... حرف را باید زد .... دارم تمام جملاتی که بلدمو طومار میکنم براش .....
درست میشه ! من مطمئنم...... دوتا ماهی دم فرشته ای توی تنگشون خواهد بود .....
تسبیح کنار منه ! دانه های زیتون هم بوی خوبی دارن.....
یاد روزی افتادم که هندزفری تو گوشم میخوند: "از تسبیح عاشقانه ها بگو... دانه به دانه چه شد." و رو کردم به سمت ماشین کناریم تا مقنعه مو درست کنم که پیرمردی رو دیدم که تسبیح سبزش رو دقیقا تا جلوی چشماش آورده بود بالا و دانه به دانه ازش رد میشد ....