نام نیکو گر بماند زآدمی....
حاجی سید بود... همیشه کلاه سبز بر سر داشت... حاجی همیشه سرمه به چشمهایش میکشید... هر جمعه آبگوشت نذری داشت، جای خالی پدر و مادرم را اگر در مسجد میدید همان روز شورلت قرمزش جلوی خانه ترمز میکرد... روی صندلی کنار راننده همیشه زن پیر و ضعیفی نشسته بود ... کاروکاسبیاش فرش بود.... همیشه فرش فروشیها را دوست داشتهام... رنگ و بوی قالی برایم قشنگ است... همین یک جفت پشتی ترکمنی را هم مادر از حاجی خرید!... خوب شد که خرید تا یادگاری از حاجی توی این خانه باشد ... حاجی مرد ... چهل روز بعد آن زن هم مرد .... مادر میگوید همیشه میگفتند که هرکدام ما زودتر برود عمر آن دیگری به چهلمش هم قد نمیدهد....
آن زن سالها بود که دیگر روی پا نبود! حاجی اما دوستش داشت... حاجی غذا میپخت برایش ... منت بچهها را هم نمیکشید... خانه باغشان نمای سنگی دارد ... اما خلوت است دیگر .... بچهها دور کی جمع شوند جمعهها؟ لابد میروند بهشت رضا دیگر ....
پ.ن: چند وقتی است که یک سرمه دان روی کمد من هم جا خشک کرده، قلمکاری ست، شبیه آنچه دوست داشتم... سرمه نور چشم را زیاد میکند... شاید شبیه حاجی شوم ...