زندگانی را نفس باید کشید...
آدمهای کنار پیاده رو کنجکاویمان را تحریک کرد و کشیده شدیم بین شلوغی که ببینیم چه خبر است....چه معلم خوش ذوقی که شاگردهایش را آورده بود گچ بازی و نگاه کنجکاو و مشتاق رهگذران را هم نادیده نمیگرفت :"گچ به اندازه همه هست "... حقا که نام فامیلی اش برازنده اش بود: نیکدل .... از دل خوب است که قصدخوب بر می آید، قصد خوش کردن احوال آدمیان....
گچ که تعارفمان شد نشستیم به فکر کردن که چه بکشیم...
کیفم را آویز یک زانویم کردم و کشیدم....
نقاشی ام خوب نیست والا همه لحظه های قشنگ را میکشیدم... آسمان حبابی که مرد دستفروش پیش پایم ساخت... حرفهای قشنگی که با مهلا زدم ... لبخند شوخ آقای خواجوی توی کتابفروشی ... آرامش پسرک فرزانه که ثمره شروع دوباره اش بود... یا "رخ" شطرنج را که تازه یاد گرفته بودم وقتی آخر بازی میرسد برای نجات شاه فداکاری میکند و اینجاست که لقب دیوانه میدهندش.....
ولی خب نقاشی ام خوب نیست ... با این حال نرمی گچ را به انگشتانم لمس کردم و کشیدم ....
اگر هزارپا*ی امروز، دیروز روی بازویم قدم میزد حتما نقشش را میکشیدم و ضربدری از روی انزجار رویش میکشیدم، اما دیروز، دیروز است و امروز، امروز.....
*هزارپا را که دیدم فریادی زدم که به ثانیه نرسیده سه نفر بالای سرم حاضر شدند... چه چشمهای نگران، عزیزند.....
پ.ن: اینها که خواندی ربطی به فاصله این روزها نداشت...