فرشته ها با هم به زمین می آیند ...
در زدم و رفتم تو اتاق و درو بستم ...
خواستن برن بیرون، نذاشتم. گفتم: خوشحالی؟ گفت: آره .. کاغذو گذاشتم جلوش گفتم بنویس دلیل خوشحالیتو ...
نوشت: ما دقلوهای دخترمونو دوست داریم ... گفتم: تاریخ هم بزن ... حالا تاش کن
شیشه رو گرفتم جلوشونو گفتم بندازش داخل...
پرسید: این چیه؟
گفتم شیشه خاطراته ... برای شما .. همه قشنگیای امسالو توش ثبت کنید ... حتی شنیدن یک جمله زیبا رو مثل اونی که حمید گفت: بخوام کسی رو ببینم در آهنی رو هم میشکنم ....
شیشه رو از بین شیشه های زیرزمین انتخاب کرده بودم و با هرآنچه داشتم لبخندی روش ساختم، و زمانی بهش دادم که سند مادریش دستش بود، مادر دوتا دختر ...
کتابو هم دادم بهش گفتم تو راه با هم بخونید: "مغزنوشته های یک جنین"...
خدا خوب میدونه چکار کنه؟ مادر لالی رو سرراهش بذاره در حالیکه نمیتونست دخترکش رو آروم کنه با کلام و فقط به ضربه های دستش بود که میخواست بگه دخترکم شرمگینم که نمیفهمی ام ، که نمیفهممت ... و این صحنه هاست که خواهر ماهم را یاد داشته هاش میندازه، یاد تمام سلولهای تنش، یاد برگه ی توی دستش که میگه: دو جنین دختر سالم ....... و دیگه هیچ چی مهم نیست
پ.ن: دل نازک شدم... دلم برای هردوشون میتپه از همون روزی که تلفنو قطع کردم و وسط گریه و خنده سجده رفتم ...