هرگز نمیپرسم که: آیا دوستم داری؟ قلب من و چشم تو میگوید به من: آری! *
«هنوز دوستام داری؟» این اصیلترین پرسش عاشقانه است، پرسشی که اگر پاسخاش آشکار نبود، پرسیده نمیشد. پرسشی که ورای پرسش است؛ نشان میدهد چطور قلب آدمِ عاشق مدام در گرداب تردید زیر و زبر میشود. عاشق، چون هر چه دارد همین عشق است، آن را شیشهای میبیند و همهی جهان را سنگ، عشق را برگی میبیند و نَفَس همهی آدمیان را باد، آن را رؤیایی میبیند و همهی صداها را بیداری.
تردید از آن کسی است که یقین دارد، مثل امید که تنها نومیدی آن را درمییابد. صافترین سطح یقینهای عاشقانه، به غلیظترین جرمهای شک آلودهاند. یقین اینجا همانقدر به عشق و از عشق است که خودِ تردید.
«هنوز دوستام داری؟» پرسشی از خود نیز هست: «هنوز دوستاش دارم؟»؛ یعنی اشارتی به آن تردید عاشقانه که نشانهی یگانهی عشق است.
مولانا میگفت:
همچو مادر بر بچه لرزیم بر ایمانِ خویش
از چه لرزد آن ظریفِ سر به سر ایمان شده؟
ایمان و عشق هر دو هراسآورند و تردیدآفرین؛ برای عاشق و معشوق. یقین محض، گور و آرامگاهِ احساس مقدس عشق است نه خود آن.
مهدی خلجی
*فریدون مشیری