صندوقچه
مادرها باید صندوقچه داشته باشند. دخترها باید هرازگاهی ب صندوقچه مادر سرک بکشند؛ اینکه یک بار کلا زیر و رو کرده باشیش کفایت نمیکند.هر سنی حس و حال خودش را دارد...
یک روز باعث میشود بروی شیشه شیر نوزادیت را، ژاکت دست باف پنج سالگیت را که توی آلبوم قدیمی هنوز به تنت هست، روسری سه گوش و پتوی کلاه دار و هرچه مربوط به کودکی میشود را در آوری و ذوق کنی!
یک روز باعث میشود دفترچه کاهی پدر را برداری و تمام نامه های پست نشدهاش را که به وقت جنگ برای مادرش مینوشته را بخوانی و دلت بخواهد کتابشان کنی...
یک روز باعث میشود یک جفت کلید برنجیای که پیدا کردهای را برداری و به دیوار آویزان کنی تا چشمنوازی کنند...
یک روز باعث میشود وقتی تکههای قند را میبینی،با خودت فکر کنی چه مادر خاطرهبازی داری که هنوز دلش نمیخواهد قند شیرینیخورانش را دور بریزد! اصلا دلش نخواسته که توی قندانهای خانهاش باشند همان روزها!
یک روز برمیداری پیراهن جوانیاش را تن میکنی... همان که وقتی همسن تو بوده تن میکرده و آن موقع تو را هم در بغل داشته! تا با دیدنت یاد آن روزهاش بیافتد که چه قدوبالایی داشته برای خودش!
یک روز همان سه تا نعلبکیهای ملامین بدجور توی نظرت میدرخشند، میآوری برق میاندازیشان و میگذاری جایی جلوی چشم تا شاید از بین نقش و نگارش چیزی کشف کنی! کلبهای که توی قایق است، درختی که قامتش خم شده، شمایل درختها و خانه ها یا آن دو پرنده بر فراز تمام اینها!
یک روز هم قطب نمای پدر را پیدا میکنی .... و عکسهای قدیمی پدر را ... که مادر میگوید همه را از پستوهای خانه پدربزرگ و از دست خواهر و برادرهایش جمع کرده که داشته باشدشان...
یک روز آن دو کاسه مسین را برمیداری، مادر میگوید بگذارشان باشند.. باید یکی دیگر هم رویش بگذارم برای شما سه تا ... اینها مال اول زندگیمند....
یک روز هم رد مورچه پیدا میکنی دور صندوق، به مادر نمیگویی افتاده بودند به جان آن تکه قند کادوپیچ شده! سعی میکنی تارومارشان کنی!
بعضی از اینها همین حالا هم شاید آن ارزشی که باید داشته باشند را ندارند! باید گاهی باز هم نگاهشان کنم .... شاید یادآوریاش لازم باشد که: اگرچه که مادر جدیست،اگرچه که سراغ اینها نمیرود، اگرچه ابراز احساسات عادتش نیست،اگرچه که بوسیدن و بوییدن دوست ندارد.... اما پس اینها را نگه داشته که چه!
یاد تعداد زیادی از فیلما و داستان ها می افتم که با صندوقچه شروع شده ن...