افرا

خدا نخواست...

سه شنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۹:۵۵ ق.ظ

کسی نباشد که صبحانه بخورد و من دو قاشق چای دم میکنم! بالاخره که می آیند! 

برادر که تمام شب بیمارستان بود... سحر به خانه آمد تا دقایقی بخوابد ... برنج را توی ظرفش ریختم. تکه مرغی هم کنارش. گذاشتم توی ساکش...

-کی کیک پختی؟

-پریشب

- من چرا نمیدونستم

-نبودی خب. بذارم برات

-آره. یه تیکه بزرگ...


مشغول بستن بند کفشهاش بود که یک مشت گل محمدی چیدم... ریختم توی ساکش....

-من که مردم. وقتی تصورشو میکنم که هفت ماه بچه ای رو توی وجودم نگه دارم و بعد یک نفر بیاد بگه ممکنه زنده نمونن داغون میشم چه برسه به ....

-مگه چنین چیزی گفتن؟

-آره...

-دور از جونش...


(زنگ تلفن)

-به بابات بگو یه زنگ به من بزنه

-وااا .. به من زنگ میزنین که من به بابا زنگ بزنم که به شما زنگ بزنه؟! 

- آره ..... ....... ...... بچه ها نموندن!.....

-چی؟.... مامان گریه نکن...

-تو هم گریه نکن...



پ.ن: میخواست گلدون حسن یوسفو ببره خونه ش تا زنده ش کنه... میگفت: "شماها بلد نیستین از گل مراقبت کنین" .... گلای خودش پژمرده شدن اما !

پ.ن: خواهر بودن سخته! دارم میرم که نذارم اذیت شه! اما تو دل خودم آشوبه!..... 

پ.ن: همیشه در که بسته میشه اونی که تنها توی خونه میمونه با گریه هاش منم ! باید تلفنارو جواب بدم.... باید درو باز کنم.... باید لیوان آب تو دستم آماده داشته باشم..... 

پ.ن: خدا نخواست......


۹۴/۰۲/۲۲
افرا

نظرات  (۳)

سلام
موفق باشید
جالبه
به ما هم سر بزنید
ینی چی؟
مگه میشه؟
دست و قلبم داره میلرزه...
پاسخ:
خدا هر زمان بخواد میشه! حتی در اوج شادی و لحظه شماری یک مادر..... اوج انتظار شیرین یک خانواده....
تسلیت میگم ....
خدا صبرتون بده!!!
پاسخ:
ممنون....

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی