حسرت....
خواب رویای فراموشیهاست ....... شب به خواب میروم... سحر بیدارم میکند دولت یادها....
به یاد می آورم .... خود را بین درختان خالی میکنم... برمیگردم..... اشکی نیست.... مینشینم روی تخت پای سینی صبحانه.... لقمه میدهم دست زنی که انتظارش مُرد....
درد تک تک استخوانهای صورتم را قورت میدهم.. دردی که از درهم کشیدن ابرو و لب و لرزش پیوسته شان بوقت آن صبح شوم ناشی شده!
نه گلی! نه شیرینی ای! نه چشم روشنی ای!
درد کشید برای مرگ فرشته هایش... از درب زایشگاه بیرون آمد با دست خالی.... با دلی پر درد... با ملاقاتیهایی که می آمدند تسلا بدهند نه چشم روشنی.....
گفته اند فرشته هایمان را جایی آن سوی بهشت رضا دفن میکنند.... بی نام... بی نشان....
حسرت به دلم می ماند تا به ابد .......
داغ دار شدنی اینگونه را تصور نکرده بودم..... داغ کسانی که ندیده ام. اما..... لحظه لحظه زیستمشان.....