اعتبار
هیچکس روی نیمکت ایستگاه اتوبوس ننشسته بود، چون آفتاب خیلی شدیدی بهش میتابید همه پشت دیواره شیشهای ایستگاه ایستاده بودند. غیر از پیرمردی درشت هیکل با کلاه سبز سیدی...
از پشت سرم صدا اومد: خانم شما دوتا پنج تومنی دارید؟
نداشتم! درواقع بیشترین پولی که توی کیفم میشه پیدا کرد همون پنج تومنه!
بقیه هم نداشتند.... پیرمرد گفت برو این چندتا مغازه بپرس حتما دارن! یکی دو دقیقه گذشت و مرد با همون ده تومنیای که دستش بود برگشت. پیرمرد گفت نگرفتی؟! از اون بپرس. (اشاره به یک راننده) گفت: عیب نداره حاجآقا... ندارن دیگه... پیرمرد بلند صدا زد: عباااااس دو تا پنج تومنی داری؟
و عباس راننده به سمتش اومد و هرچی پول توی جیبش داشت رو در آورد و ده تومن از توش جدا کرد و داد.
مرد قدرشناسانه به هردو دست داد و اومد سمت ما و با لبخند زمزمه وار میگفت: ببین اعتبار چکار میکنه...