داستانی که باهم خواندیم!
دوستش داشتم و این اتفاق کوچکی نبود. .
ساعتهای زیادی با هم چت کرده بودیم.
گوش میدادم و میدیدم و میشنیدم، اسکایپ اما نه. حتا تو فیسبوکش هم عکس تازهای نبود … همان عکس پنج سالگی … خوش داشت عکس دیگران را ببیند، اما عکس خودش: «نه، من چیز جالبی برای تماشا ندارم.»
برای من اما تماشایی بود، این قدر تماشایی که از هزاران فرسنگ راه دور میتوانستم ببینم چطور پشت میز مینشنید و انگشتانش را چهجور روی کیبورد میسراند .
وقتی فکر میکردم به روزی روزگاری که نباشد و نیاید و صدایش را نشنوم، تاریک میشدم و من از تاریکی میترسیدم، همهی عمر از تاریکی ترسیده بودم. برای همین بود که او را سرزنده و شاداب میخواستم
به خواهرم گفتم: «او جوان است، دوست فیسبوکی من است. مهندس است، عمران خوانده و …»
خواهرم حرفم را قطع کرد: «یعنی هنوز او را ندیدی؟»
گفتم: «نه! نمیآید اسکایپ، فقط چت …»
صدا دوباره گفت: «پناه برخدا!»
من خیلی وقت بود که جهانی برای خودم ساخته بودم که نظمی کیهانی داشت و پرت هیچ خدایی نمیشدم اما حالا پرت این یکی شده بودم. پرت دوستی در فیسبوک.
پ.ن: بخشی از داستانی ست که نویسنده اش را نمیشناسم اما...