بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست...
- کجا؟
-همون جای همیشگی
-چی سفارش بدیم؟
-همون همیشگی
- چی گوش بدیم؟
-همون همیشگی
و کلی همیشگی های دیگر....
و یک نفر لازم است که باشد تا با او همیشگی برای خودت رقم بزنی... زمینی که زیر قدمهایتان همیشگی شود، قدیمی شود، آشنای کفشهایتان شود... کافه چی ای که لبخند آشنا به رویتان بزند و فقط هربار بیاید سروقت میزتان و شما بگویید همان همیشگی... حالا چه فرقی میکند این همیشگی یک لیموناد خنک باشد، یا قهوه تلخ یا یک دم نوش گیاهی دلچسب یا همان نوشیدنی همه پسند آشنا و مظلوممان که از بس همیشه هست، بودنش دیگر اتفاق خاصی نیست: چای.... اصلا فکر کن کافه ای باشد که چای هایش را توی همان استکان هایی که عاشقشانم بریزند.. همان کمرباریک ها، همانها که به جرعه ای تمامند. فکر کن که موسیقی اش همیشه هم کلاسیک نباشد. سه شنبه ها را بگذارد برای سنت پسندها.. رومیزی اش را ترمه پهن کند، موسیقی اش را کمانچه... نوشیدنی اش چای، کیکش نان زنجبیلی! نورش هم نور فانوس، نور چراغ های قدیمی...
چه اشکال دارد که روز همیشگی رقم بزنند برای بعضی ها...
تا بیایی میگردم پی پنجره ای رو به دشت... رو به آسمان ... که عشق بازی زمین و آسمان را با هم از پسش تماشا کنیم... دلت خواست سه شنبه روزی باشد و چای و ترمه و شمع.... و اگر نه روزی دیگر و طعمی دیگر و روشنایی دیگر... اینها همه بسته به آمدن است که همیشگی شوند... که ........
تا بیایی میگردم پی اش.....
خیلی هم خوبه! :)))