بهتر هم میشد که باشد...
بی انصافی کنم و برای گوش و چشمی که با من نیست نامهای گلهمندانه بنویسم!
بنویسم از روزهایی که فکر چراغ مسجد بود و حواسش به خانه نبود... که حیدر، کاشی ها را طی نکشد و کار آبرومندانه پیدا کند، که مرضیه با بیفکریهایش با داروهای اشتباهی بچهاش را به گشتن ندهد، که فاطمه بتواند برای دخترش جهیزیه درست کند، که علی و زنش از هم جدا نشوند، که زن همسایه آشتی کند، که بچههایی که پدرشان پاییز رفته بود، عید را بی لباس نو سر نکنند، که محمود خانه ارزان پیدا کند و زود خودش را بالا بکشد، که آسفالت کوچه درست شود، که مریضهای فامیل منت کسی را برای دوره نقاهتشان نکشند!که محسنِ سه ساله از دست نرود... که کسی توی بیمارستان غریبی نکند، که درب مسجد ده آباواجدادی محرمها بسته نماند! که حاجی دلش نشکند، که پیرزن آرزومند حج و کربلا به آرزویش برسد، که... که که که .................
تعدد باعث میشود دقیق و کامل در یاد نمانند، اما بسیارند چراغهای مسجدهایی که به خانه رواتر بود!
حرف قدرشناسیها را بهتر است پیش نیاورم اما گمانم خودت حالا فهمیدهای که چه گذشت و میشد که چگونه بگذرد.....