دو سال گذشت...
دیروز که تمام شد، دو سال گذشت از سلامِ اول! و دهانم را مُهر و موم کرده ای که باز نیایم بگویم ممنون که آمدی و هستی...
زندگی با من بی رحمتر از آن بود که کمی به کامم باشد... منی که به هیچش دل نبسته بودم جز همان دمی که گوشی برای حرفهایم باشد و گوشم برای حرفهایی باشد و من بیتاب سخن گفتن هایی چنان بودم که گذشت .... و گذشت .... و حالا منِ بی حوصله ای از من مانده که نه میتواند مثل سابق قلم بزند، نه بخواند، نه حتی با ناامیدی های آدمهای زندگی اش کلنجار برود که شاید قرار بگیرند...
منِ بی حوصله و تنهایی از من مانده که از هجوم هیچ خاطره ای در امان نیست و اشک عجینِ لحظه هایش شده و نه شانه ای هست و نه چشم تماشایی....
منِ بی حوصله و تنها با همه آن تردیدهایی که باعث بیزاری شد، باعث راندن، باعث بی رمق شدن ......
هنوز هم میگویم ممنون که آمدی ... و "اگر" رفته ای هم خدا پشت و پناهت ... بی خبری خوبِ من نیست اما گفتم که دیگر اصرار نمیکنم... هوووم... کنار می آیم... و دعا میکنم و با خاطره هایم روزگار میگذرانم و "زندگیم" را میکنم....
و جواب سوال آن دوست را که پرسید: "مگر تو دل نداری؟" را میدهم که نه... ندارم..... لگدش میکنم و دهانش را میبندم
و دیگر حسودی ام نمیشود به بودنهای حتی اجباری....
و نمیدانم اینکه پیش آمده تا کجا قرار است طول بکشد.............
و منِ بی منی از من باقی مانده......