تکرار شو شاید...
با من چه کردی غریبه ...
چقدر دوستدار فاصله شده بودم..
فاصله ای که اگر نبود تو را نمیشناختم
و تو را اگر نمیشناختم که دیگر هیچ!
فاصله ای که با کیلومتر جاده ها فقط میشد سنجیدش....
اما فاصله ای نبود.... تعهدی نبود که بهم ربطمان دهد اما ربطی بود....
آشناترین غریبه! نزدیکترین دور ... گویی که از دیرباز آشنای من بودی...
و حالا ربطی انگار نیست... چون سخنی نیست... خبری نیست...
جایی خواندم که حتی با دعوا و در افتادن، جواب و ربطی هست اما بی حرف ربطی باقی نماند.... با بی اعتنائی ربطی نمی ماند...
و سخت است ربطی که این همه روزهایت با آن گذشته را ندید بگیری. نمیگویم غیر ممکن است! خودت میدانی احوالم را گردن ناممکنها نمی اندازم! اما همیشه حرف از خواستن زده م... سخن اینجاست که "نخواهی" ربطی را بی ربط بیانگاری و بودی را نبود...
و این میشود که با خودت و فکرهایت اخت میشوی! این میشود که برایت اینگونه بسرایم:
"به بی تو بودن عادت نمیکنم رفیق... گرم ز ره باز پس زنی من باز.. برون نمیکنم از روان و دلم مهرت.. من از وجود تو اینگونه سرشارم....."