ای همدم روزگار، چونی بی من؟
غزلی بخوان برایم. دلم برای صدایت تنگ شده است. چه دراز زمانی ست که تو را ندیده ام و صدایت را نشنیده ام.....
اما این اشک خشک مجالم نمیدهد... این اشک خشک... آری ... مانده است پشت مردمکانم، چیزی چون ابرهایی در قفس پشت پرده های چشم. دیری ست، دیرگاه زمانی ست که نه می بارد و نه می شکند، نه می بارم و نه پایان میگیرم. ابر شده ام؛ از آن ابرهای خشک آسمانهای کویر. خشک و عبوس و عبث، نه گذر میکنم از خود و نه از این آسمان ... و نمیدانم خود که چشمانم به چه رنگ و حال درآمده اند. دیگر نمیدانم، هیچ نمیدانم، میخواهم به یاد بیاورم و چه چیز را باید به یاد بیاورم؛ خود نمیدانم! آیا هیچ کس نیست؟ چرا، هست، مگر میتواند نباشد؟
(سلوک - محمود دولت آبادی - صفحه ۱۵۳)
یادنوشت:
-بریم آهنگ بعدی، "چرا رفتی"
-اینو فقط گوش بدیم، نمیخوام باهاش تکرار کنم و بخونم. چون تو نرفتی و اینجایی........