یادآوری
در تقلّا بود که کودکش را زیر چادرش پنهان کند و با آسودگی خاطر دخترکش را سیر کند، شرم توی نگاه این مادر جوان کاملا هویدا بود.... و من دیدن این لحظهها را به جان می کشم... و همینطور که مینگریستم ناگهان، ذهنم جرقّه زد، از آنها که ناگهان برفک میزند و میبردت به پیشترها.. و شاید خیلی پیشترها....
.
.
.
زن جوان به پسرکش گفت: "مامانی ببین خاله هم مث من نینی تو دلش داره... یکم کوچولو بشین بذار خاله هم بشینه تا نینیش خسته نشه..." ... و پسرک قانع شد و خودش را کشاند کنار پنجره....
.
.
.
عینکِ این زن همان بود.... این زن همان بود.... فرشتهی آن روزش حالا نوزادی شده بود چندماهه ... و اما فرشتههای آن روزِ دلِ خواهرکم زمینی نشدند که اگر می شدند حالا همقوارهی دردانهی او بود....
.
.
نشناخت و یادش هم نیامد که من همراه همان روزم .... نشناخت و ندانست که مقنعهام را چرا کشیدهام جلو و با چشم و عینکم ور میروم... نشناخت و ندانست در تقلایم که اشک حسرتم را پنهان کنم... نشناخت و نمیدانست هنوز بعد گذشت این همه وقت من به آنها فکر میکنم... و هنوز پی پرت کردن حواس خواهرم به دورها و دورهایم ، وقتی که میبینم خیره شده به کالسکهی دوقلویی که از کنارش میگذرد، تا به کجا پرت کنم منی که هیچوقت نشانهگیریِ خوبی نداشتهام.....
.
.
خدا حفظش کند برایت مادرِ عینکیِ خجالتی و مهربان ... گوارای جانت مادری ....