و باز ناتمام ...
اینکه روزها می گذرد و نه اینجا چیزی نوشته می شود، نه فیس بوک، نه دفتر و نه هیچ کجای دیگر به این معنی نیست که نمی نویسم... می نویسم اما ناتمام ....
چه به جا به چشمم خورد این شعر عباس کیارستمیِ عزیز:
"همیشه ناتمام می ماند
حرفهای من
با خودم...."
هر بستری که برای نوشتن دارم پرشده از پیش نویسهای ناتمام ... و بی سرانجام رها شده ... که شاید پس از چندی سراغشان بروم و و دیگر نشناسمشان! یعنی می شود؟ دلم نمی خواهد غریبه شوند برایم .. اما وقتی وقتش بگذرد معلوم نیست دیگر همان حس، همان کلمات سراغت بیایند... معلوم نیست بتوانی سرانجامی هم وزن همان چند خط نوشته ات رقم بزنی... معلوم نیست چه بر سرشان بیاوری... و من با فکرها و کلماتی که مثل یک رعد در ذهنم روشن و خاموش می شوند هربار همین بساط را دارم.. چراغی و صاعقه ای می زنند و رهایم میکنند با تاریکی و فراموشی....
دعوتی به فکرپز