عشق را برگزین
نامه ی جلال به سیمین را داشتم میخواندم و نفهمیدم ۱۴ ایستگاه کی طی شد و فقط از پیچیدن اتوبوس به چپ فهمیدم وقتش است بلند شوم و در همان ایستگاهی پیاده شوم که بابا و مامان همیشه توصیه میکنند آنجا پیاده نشوم، از خلوتی اش میترسند، من اما عاشق این خلوت ساکت و دلپذیرم...شاعر هم که میگوید جایی که عشق باشد آنجا خطر نباشد ;-)
کتاب در دست پیچیدم به کوچه.. و در گوشم میخواند: روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید... حالیا چشم جهانی نگران من و توست...
و گلایه های جلال از سیمین را با لبخندی در ذهنم مرور میکردم:
(صدبار نوشته ای "من صد یک دردها و غصه هایم را برای تو نمینویسم" و من از همین پکرم... به همین اعتراض دارم...)
گلایه میکرد و اعتراض .. اما عشقش از بین همین دلگیری اش پیدا بود... در عشق غصه هست اما حزن و عزا نه! دلگیری هست اما بیزاری نه!
چه خوشایند است خواندن نامه های آدمهای دنیای واقعی مان که اهل نامه نوشتن بوده اند. که به عشق باور دارند حتی اگر فاصله ها و تضادها هرازگاهی خودنمایی کنند. به امکان عشق امیدوارند حتی اگر دور باشند از هم... برای حفظ عشق زندگی میکنند حتی اگر اشتباه سر بزند... حتی اگر کسی این بین خطا کند. عشق اگر بخشیدن خطانیست، اگر گذر از سختی ها نیست، اگر پروراندن مهر آدمی در قلب نیست، اگر تصمیمی برای زیست عاشقانه نیست پس چیست؟
عشق ارادی ست جانم... اگر برگزینی که عاشق باشی زیستنش چنان رضایتبخش میشود که سختی جانت را به سنگ مبدل نمیکند، بلکه میشوی جویباری از مهر، روان در تمام روابط انسانی ....
پ.ن: کتاب نامه های سیمین دانشور و جلال آل احمد/ تدوین و تنظیم: مسعود جعفری