ما را به سخت جانی خود این گمان نبود...
باز تکرار کنم که "چه دست و پاگیرند این خرده ریزه های زندگی"
باری که همان خرده ریزه ها باز دست و پاگیر شده بودند آنچنانی که باختم خودم را به اندوه نوشتم:
(دلم حادثه میخواهد..دلم میخواهد پریدن پلک چشمم جدی باشد..دلم جنگ میخواهد،کودتا،زلزله،ویرانی،تصادف
یادرخوشبینانه ترین حالت یک حادثه ساده اما تعیین کننده.. مثل یک دیدار..
دلم حادثه ای میخواهد ک مرا از اینجایی ک هستم تکان دهد.. کمی آنطرفتر..فقط کمی... تو میگویی خدا میشنود؟)
گله کرده بودم که درد میکشم از آنکه دوست ندارم اعتراف کنم به اینکه آرمانهایم در حد آرمانند و نه تحقق یافتنی...و باید تحمل کنم جایی را که دوست داشتم بهشتم باشد اما نیست.
پریدن دوسه روزه ی پلک چشمم متوقف شد، آبی در آسیاب باقی نماند و بی هیچ حادثه ای تنش ها فرونشست.
امروز جمله ای در کتابی خواندم: " به نظر نمیرسد که تحمل کردنی باشد، اما واقعا فشارش و دردش درست به قدر تحمل است کمی هم کمتر...باید بگذرد تا انسان حس کند که گذشتنی بوده است و دفع شدنی..."
و جایی دیگر نوشته بود: "هرکس به اندازه ای که از او توقع دارند قوی است، یعنی میتواند باشد..."
و این جمله ها در ذهنم میروند و بازمیگردند... پازلی در حال چیده شدن است...