شکنجه پنهان سکوت...
دوستش داشت اما نمیتوانست داشته باشدش، قلبش از آن دیگری بود، دل در گروی رفیقش داشت و وصل آنها داشت سر میگرفت، بنابراین از او چشم پوشید و همه ی عشقش را پشت تظاهرش به بی تفاوتی و دوری پنهان کرد، تا اینکه بر حسب اتفاق دختر فیلم عروسی خود را که او با دوربین شخصی اش گرفته بود دید؛ همه ی فیلم صورت او بود.... فیلم نبود، فقط چشمهای او بود، لبخندش و طراوتش....
فهمید و پسر نماند که توضیحی بدهد، رفت و همه جا را پشت سر گذاشت تا بلکه خواهش جانش فرو نشیند... و فرو نشست ...
و شب کریسمس که رسید، جلوی خانه اش رفت و با ابتکار دوست داشتنی اش حسش را به او گفت که او تا ابد عشق زندگی اش خواهد ماند..... و رفت .... و هنوز چند قدمی دور نشده بود که کسی دوید، به او رسید، نگهش داشت، بوسیدش و رفت ....
و .... Enough ..... همین کافی ست.... همان یک بوسه که در پاسخ عشقش گرفت کافی بود .... و عشق مگر چیزی جز شکستن سکوت میخواهد؟ و الا همه ی دنیا داش آکل هدایت میشوند و از عشق مرجان می میرند ....