عیش مدام*
من عاشق اینم که دوستی داشته باشم تا، جمعهها عصر برویم یک کافهی نیمهتاریک با لامپهای کوچک رنگی. بدون هیچ حرفی، ساکت بنشینیم و هم را نگاه کنیم. تا به حال صدای هم را نشنیده باشیم و قول داده باشیم تا ابد هروقت همدیگر را دیدیم، هیچ کلمهای به زبان نیاوریم. هر هفته یک کتاب به هم بدهیم. کتابی که در طول هفته خواندهایم و با مداد، برای هم حاشیهنویسی کردهایم. در مسیر برگشت، چند خیابان را در سکوت پیادهروی کنیم و یک سیگار را باهم بکشیم. موقع خداحافظی، چشمهایمان را ببنیدیم و محکم و طولانی هم را بغل بگیریم. آخر، موقع بغل کردن، نه با چشمها باید حرفی زد و نه با لبها؛ دستها حسابی کارشان را بلدند. اصلا عصرهای جمعه، متعلق به چشمها و دستهاست. وقتی توی کافه نشستهایم دست بکند توی کیفش و دوتا ماگ رنگی بیرون بیاورد. یکیش را هل بدهد سمت من و بنویسد که باید همه قهوههای عمرم را با همین بخورم. هر دو لبخند بزنیم و به قهوه-ای نگاه کنیم که توی ماگها نیست. بعد مردی خوشآمد بگوید و از ما بخواهد سفارش دهیم. یکی از کاغذهایی که از قبل توی کیفش آماده کرده را بردارد و سفارشمان را بنویسد. سرش را بچرخاند و یک لاخ از موهایش بیاد جلوی صورتش. بعد مرد لبخند بزند و برود پشت پیشخوان تا سفارش را آماده کند. به دوست موفرفریاش بگوید: «اونا رو میبینی؟» موفرفری با چشمانش اشاره کند که چی را؟ و مرد بگوید: «دو ساعت تمام میشینن، بدون اینکه یه کلمه بگن. فقط چای سبزشون رو میخورن و به هم نگاه میکنن» موفرفری دوباره اشاره کند که کدام؟ و مرد ادامه دهد: «اون میز گوشهایه. پسرهای که کتاب دستشه. همونی که الان با دستش، موهای رفیقشو کنار زد» موفرفری چند لحظه زل بزند به میز گوشهی کافه. بعد، مرد دو تکه کاغذ سفارش را نگاه کند و بگذارد توی جیب عقب شلوارش. کنار بقیه کاغذها...
*از یادداشتهای فرحان نوری
@Farhan_Nuri