هوای حوصله ابری ست...
درد کشیدن هم حوصله میخواهد... حوصله که داشته باشی همه طبیعت را میکنی توی قوری که دم بکشد بشود دوای دردت... یک روسری به پیشانی و یک شال به پهلو گره میزنی که درد از هم نپاشاندت... تحمل میکنی، به خود میپیچی، راه میروی که فروکش کند... از خواب میزنی که محتاج قرص و دارو نشوی...
اما نیمه شب درد بیدارم کرد تا به خود بپیچم و من جان پیچیدن نداشتم... حوصله اش را هم... جز این بود برق را روشن میکردم پی نبرد با درد... اما حوصله نبود و ژلوفن بود.. محتاج خواب بودم و اما با درد نمیشد آرام گرفت.. نمیشد خوابید... یک دانه خوردم. به سقف خیره شدم... عرق روی صورتم یخ کرد... و با تنی تهی از درد اما خسته ی درد خوابم برد...
چندوقتی ست حوصله را گم کرده ام...
بی حوصلگی بیش از هرچیز خود فرد را آزار میدهد... آن زمان که نمیتوانی از ته دل بخندی وقتی همه در تلاشند که جمع شادی را رقم بزنند چه برسد به اینکه تو هم بخواهی بخندانی... آن زمان که نمیتوانی میزبان ذوق زده و شادمانی باشی برای عزیزِ از راه آمده ات... آن زمان که نمیتوانی همسفر شاد و شنگولی باشی برای رفقایت... آن زمان که نمیتوانی دروغ را باورپذیرتر بگویی وقتی عقربه فشارسنج روی ۱۶ لق میزند و درست یا نادرست میخواهی اوضاع پدر یا مادر را که خودشان رفته اند گوشی و فشارسنج را آورده اند پیشت که "سرم گیج میرود، درد میکند" روبراه اعلام کنی... بد است که حوصله الهی بمیرم گفتن نداری وقتی پدر از دست تازه از گچ بیرون آمده اش یادش رفته که گیر ندارد مثل قبل و بشقاب از دستش میافتد وسط سفره....
حتما میگویی حوصله که نداری چرا میروی توی جمع؟ چرا سفر؟ چرا میزبان و مهمان؟
نمیدانم! شاید حوصله ی مردن در تنهایی را هم ندارم. زندگی ست دیگر... به جبر باید نفس کشید و با بی حوصلگی هم گاهی در هوای بهتری نفس کشید...