انتخاب...
با خودم داشتم نقشه میچیدم که اگر برخلاف میلم آن مهمانی سر بگیرد، چطور شلخته بنشینم روبرویشان و با غرور پا روی پا بیاندازم و اگر احتمالا صحبتی پیش آمد چطور همه ی پته زندگی ام را که چیزی جز یک دنیای ذهنی با قاعده های مخصوص به خود و معادلات نسبتا حل شده نیستند را روی آب بریزم که البته برای یک همچون خانواده ای عین مرزشکنی و عرف گریزی محسوب میشود.
وقتی سر ناهار پدر گفت که قرار است بیایند و بعد معلوم شد که سربه سرم گذاشته و گفت: تو اگر اینطور از کوره در نروی و خوددار باشی من هوایت را دارم. حواسم هست. کسی قرار نیست بیاید. آرامِ آرام شدم... الان که میخواهم بخوابم حسابی به خودم رسیده ام. یک حمام حسابی و موهایی که مرتب شانه شده، بلوز نارنجی که بعد مدتها از کشو در اوردم و اتویش کردم و با دامن سبک سورمه ای زیرزانویی پوشیدمش. اتاق را مرتب کرده ام، کلی برنامه ریزی کرده ام و طی یک هفته کلی کار برای خودم پیش بینی کرده ام.
انگار باید سایه ی یک زندگی خلاف میل بر روزمرگی این روزهایم میافتاد تا خودم به خودم سامانی بدهم.... به اینکه باید خودم آستین بالا بزنم پی پیروزی بر سرنوشت محتومی که اغلب نصیب آدمهای روزگارم میشود.
پ.ن: کتاب بابالنگ دراز در بازار مشهد نایاب شده! یک.نسخه اش را آبان داشت با جلد گل گلی و صفحات آبی و قطع جیبی. گفتم نمیخواهمش. گفت چرااا به این قشنگی. گفتم کتاب باید جلد اصلی خودش را داشته باشد، با صفحات ترجیحا کاهی و نخودی یا سفید. به شاگردهایش نگاه کرد گفت این هر وقت میاد رو یه چیزی کلید میکنه. ولکنم نیست. جز اونم هیچی برنمیداره.
یک نسخه هم میم داشت. کهنه ی کهنه. از آن بوهایی که دوست دارم. ولی ورق که زدم آن وسطها چندصفحه ای نبود. بنابراین کتاب بابالنگ درازم الان آرزوست. خانم کتاب بهاران با لبخند همیشگیش گفت چطور یاد این کتاب افتادی؟ بخاطر جودی؟ گفتم نه اتفاقا، بخاطر بابا.......
تا حالا خاموش بودم.اما خواستم بگم بی تعارف اگر قابل بدونید.کتاب بابا لنگ دراز رو براتون بگیرم و پست کنم.بی تعارف بگید..کوچیکترین کاره در برابر این همه حس به موقع و خوب که از نوشته های شما گرفتم.
سبز باشید.