اثر
سمت چپ لبم ردّی هست که آنچه سببش شد را هیچگاه در یاد نداشته ام. آنقدر خاطره اش تعریف شده که در ذهنم تصویرسازی شده: هیچ کس خانه نبوده جز دختری و تنها برادرش، عقیل خواسته به افسانه دوچرخه سواری یاد دهد، رهایش که میکند تا خودش پا بزند، میافتد و لبش شکاف میخورد... بچه که بودم دوستش داشتم این رد را، حالا هم؛ اما آن وقتها بیشتر بخاطر شباهتی که حس میکردم با لبهای دخترهای کارتونی که همیشه گوشهشان میدرخشید...
قصدم خاطره گویی نبود. قصدم آن ردّی بود که منشأش در خاطرم نیست، اما خودش هست... مثل بسیار نشانهای دیگر... رد و نشانه هایی هست که گاهی نمیدانی کی بر جان نشسته. هیچ خاطره ی روشنی ازشان در یاد نداری. اما وجود دارند... شده ندانی چه شد که مهری بر دلت نشست؟ یا مهری از دلت رفت؟ اعتمادی حاصل شد؟ یا اعتمادی زدوده شد؟ ندانی نفرت از چه روست؟ و محبت از چه رو؟
نشانه ها میمانند آدمها ... گاهی بی منشأ خاص اما آنقدر ماندگار و سفت و سختند که جایگزینی بر جایشان نشستنی نیست. مثل وقتی که در تعریف کسی جز "خوب" کلام دیگری نداری در حالیکه خاطرات تلخ و شیرین بسیاری در ذهنت دارد اما آن تلخها نتوانسته باشند که در تعریفش دگرگونی ایجاد کنند...
پ.ن: دست منو بگیر... حالم جهنمه.... الان تلویزیون داشت میخواندش قبل اینکه بخواهم بنویسم مهربانی میخواهم، سنگ صبور، دستی که سفت دستم را بگیرد به اطمینانِ بودن... دلگرمی دادن هیچ آدمی مثل دیگری نیست. معلوم نیست کدامشان چه زمانی کارساز است... اما چیزی که امیدبخش است تعداد تلاشهایی ست برای نجات سدی که در شرف شکستن است یا سرزیر رفتن....