از حرفهای او با من، حرفهای من با خودم...
سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ق.ظ
گفت: افرا! میدونی چی آدمو رنج میده؟
اینکه تو حاضری با همه چیزش بسازی، توقعاتتو بیاری پایین تا طرف مقابلت بخاطر انتظارات تو زیاد رنج نکشه، بعد طرف مقابلت هی حرفهای ناامیدکننده بزنه، ضدحال بزنه، حالگیری کنه با حرفاش، بعد قلبت به درد میاد که میبینی این همه کوتاه اومدی که آرامش داشته باشی آرامش نداری که هیچ طرف مقابل هم قدرشو نمیدونه و هی ساز خودشو میزنه...
فقط گفتم هووووووم... میفهمم
با خودم میگویم: میدانی وقتی که لبخندی که دوست دارم را جواب نمی گیرم، وقتی کلامی که دوست ندارم را جواب میگیرم، وقتی که حسی که دوست دارم را دریافت نمیکنم لحظه ای یخ میکنم، باز گُر میگیرم... بعد در خود حکم میکنم که حق نداری به دل بگیری... آدمها آزادند. آدمها حق دارند کسی را دوست داشته باشند یا نداشته باشند، پیش کسی بمانند یا نمانند، به رضایت کسی که دوستشان دارد اهمیت بدهند یا ندهند... اینکه تو دوستشان داری در تو حق، توقع و انتظار نباید ایجاد کند... این تلاش دموکراتیک در قلبم، میتراشدم... خش می اندازد به تمام جوارحم.. یک جاهایی دلم میخواهد آنارشیست باشم، هرج و مرج به پا کنم. قیدهای درونم را دور بریزم، بی پروا شوم، اعتراض کنم، بخواهم، بتازم، بگویم... دیکتاتور شوم و حکم کنم که مرا بفهم، مرا باور کن لعنتی...
پ.ن: چه میکنه سیاوش با من ... چه میکنه؟
خسته از خستگیای این دل وا مونده
خسته از تو که خیالت پیش من جا مونده
خسته از پرسه تو شهری که همش آواره
بی تو زیر آسمونی که یه بند میباره
به همین سادگیا نیست از تو دل کندن و دوری
چه سبک پر زدی از من تو بگو آخه چجوری
تو چجوری غم این خستگی از یادت رفت
حسرت روزای رفته همه از آهت رفت
من چجوری به تو و عطر تو بیمار شدم
تو که رفتی عطر بارون شب همراهت رفت
اینکه تو حاضری با همه چیزش بسازی، توقعاتتو بیاری پایین تا طرف مقابلت بخاطر انتظارات تو زیاد رنج نکشه، بعد طرف مقابلت هی حرفهای ناامیدکننده بزنه، ضدحال بزنه، حالگیری کنه با حرفاش، بعد قلبت به درد میاد که میبینی این همه کوتاه اومدی که آرامش داشته باشی آرامش نداری که هیچ طرف مقابل هم قدرشو نمیدونه و هی ساز خودشو میزنه...
فقط گفتم هووووووم... میفهمم
با خودم میگویم: میدانی وقتی که لبخندی که دوست دارم را جواب نمی گیرم، وقتی کلامی که دوست ندارم را جواب میگیرم، وقتی که حسی که دوست دارم را دریافت نمیکنم لحظه ای یخ میکنم، باز گُر میگیرم... بعد در خود حکم میکنم که حق نداری به دل بگیری... آدمها آزادند. آدمها حق دارند کسی را دوست داشته باشند یا نداشته باشند، پیش کسی بمانند یا نمانند، به رضایت کسی که دوستشان دارد اهمیت بدهند یا ندهند... اینکه تو دوستشان داری در تو حق، توقع و انتظار نباید ایجاد کند... این تلاش دموکراتیک در قلبم، میتراشدم... خش می اندازد به تمام جوارحم.. یک جاهایی دلم میخواهد آنارشیست باشم، هرج و مرج به پا کنم. قیدهای درونم را دور بریزم، بی پروا شوم، اعتراض کنم، بخواهم، بتازم، بگویم... دیکتاتور شوم و حکم کنم که مرا بفهم، مرا باور کن لعنتی...
پ.ن: چه میکنه سیاوش با من ... چه میکنه؟
خسته از خستگیای این دل وا مونده
خسته از تو که خیالت پیش من جا مونده
خسته از پرسه تو شهری که همش آواره
بی تو زیر آسمونی که یه بند میباره
به همین سادگیا نیست از تو دل کندن و دوری
چه سبک پر زدی از من تو بگو آخه چجوری
تو چجوری غم این خستگی از یادت رفت
حسرت روزای رفته همه از آهت رفت
من چجوری به تو و عطر تو بیمار شدم
تو که رفتی عطر بارون شب همراهت رفت
۹۵/۰۳/۲۵