پرنده ی دل آموز!...
پرنده ی کوچکی نبود، اما پرواز نمیدانست. زمینی و خانگی هم نبود. چشمش به دست آدمها و پسماند سفره هاشان نبود اما جای دیگری را هم نمیشناخت، آسمان را هم! از قضا "ایشان" به پرنده ی قصه رسید. فرقی، فرقهایی حس کرد بین این پرنده و پرنده های خانگی و حتی پرندگان آسمانی... خواست دوستش باشد. برایش از آسمان گفت، از انواع پرندگان، از بال زدن تا پرواز، از سیمرغ عطار حتی، از کوه قاف حتی.... از مرغ آمین حتی.... گفت و گفت و دنیای پرنده بزرگ شد... دنیا بزرگ شد، اما پرنده دل به سخن بسته بود. بریدن رشته دوست را به قیمت پرواز تا آن سوی قله ها و ابرها نمیخواست. رسیده بودند به زمانی که "ایشان" فکر میکرد وقت جدایی ست، وقت پرواز است... رفتند بر بلندی. پرش داد پرنده را تا برود سوی افق. اما برگشت و نشست روبرویش، نه که پرواز نداند، نه که بترسد، پرنده دلبسته ی "ایشان" بود، دلبسته ی سخن! تصور روزی بدون حرفهای "ایشان" برایش ناممکن بود... دوباره پرش داد. آمد و نشست روی شانه اش، خواست پرش را به گونه های "ایشان" بکشد تا بلکه غلیان کند حس نگاه داشتن دوست. اما ایشان پیش از لمس کنارش گذاشت تا مباد خلاف منطقـــّــّش عمل کند. دوباره پرش داد... پیش رویش بال بال زد، آنگونه که حس کند پریدن نمیداند، و یک ثانیه بعد سقوط است! اما "ایشان" به ترفند دل نگران نمیشد. پس دوباره پرنده نشست.... گفت <تو مال آسمانی! برو... من زمینی ام. تو با من میپوسی. بالهایت آفت میگیرند. بیکرانگی مال توست نه این فنای مطلق خاکی!> پرنده گفت <نمیشود با هم بپریم؟ تو که این همه از پرواز و آسمان میدانی بعید است که خودت نتوانی!> "ایشان" گفت <من از جنس تو نیستم. دیده هایم تجربه ام بخشیده اند و تعلیم پرواز داده اندم اما من بال ندارم... من از جنس پرواز نیستم.>
پرنده دیده بود قیچی پنهان شده ایشان را! قیچی ای که هر شب بر بالهایش میزند و زیر قبا پنهان میدارد تا مباد روزی وسوسه و هوس پرواز به سرش بزند.... اما چرا؟ این همه اجتناب از چه رو؟ فکر میکرد تمام این سالها رشته الفت در گرفته و همانقدر که "ایشان" در قلب پرنده خانه کرده، پرنده نیز جایی از خود دارد در آستان "ایشان"! اما نه انگار این روزگار سپری شده ی باهم...
دوباره پرش داد.پرنده رفت.... دیگر پیش رویش ننشست...
اما از آن وقت، "ایشان" هرگز از پنجره اش، ندید پرنده ی ساکت روی ستون چراغ را! پرنده تظاهر به رفتن به سوی افق کرده بود اما افق او نگریستن همیشه به "ایشان" بود و مرور لحن کلام "ایشان" در ذهن... کلامی که از او دریغ شده بود...
افق او نگریستن همیشه به "ایشان" بود ....