سرو باش...
ترسیدم، وقتی عکسهای پروفایل محمدرضای پانزده ساله را دیدم، همه ش عکس نوشت بود، و توی همه عکسها گفته بود "گرگ باش"، دوست ۳۱ ساله ام تازه بعد از مدتها حضور در فضاهای شغلی خاص و بعضا رابطه های میان فردی، این جمله ورد زبانش شده؛ با این حال در جواب تجربه های ظاهرا ناخوشایندش گفتم ترجیح میدهم برّه خوو سلّاخی شوم تا اینکه گرگ بشوم و دیگران را بدرم، اگر انتخاب فقط بین این دو ست؛ والا که میشود درخت بود و سایه داشت و اگر تبری سایه ات را هم از زمین گرفت ریشه ات زیر خاک به امید سربرآوردن دوباره باز تقلا کند. میشود پرنده بود و بیکرانگی تمنا داشت... میشود خیلی چیزها بود، ولی گرگ بودن... چه در سر یک پسر پانزده ساله باید بگذرد با این جمله های تکرارشونده...
پ.ن: توی کتاب رازهای سرزمین من قسمت اول گرگ اجنبی کش را روایت میکند که فقط وقتی به دامنه سبلان می آمد که بوی غریبه های مزاحم به مشامش میرسید. گرگ ها در دریدن انسان پوزه خود را در شکمش فرو میکنند اما گرگ اجنبی کش فقط گلو میدرد و سر از تن اجنبی جدا میکند!