ستیز همیشه...
پرت و پلا میپراکنم به سمت تمامی. دستِ ترس دلتنگی و تنهایی دهانم را میفشارد، دست بی طاقتی و غرور و وجدان و منطق و هزار کوفت و زهرمار دیگر آن دست را پس میزند. میگوید چه حرفها که ناگفته خواهد ماند، میگوید به جهنم. میگوید چه بغض ها که بلعیده خواهد شد میگوید به جهنم. میگوید چه سردرگمی ها که غرقش خواهند کرد میگوید به جهنم. میگوید چه حسرتها که میخراشدش میگوید به جهنم، میگوید چه خاطرات که تا ابد میسوزاندش میگوید به جهنم. میگوید چه سلامها که از سر ناکامی مدامش بی جواب خواهد ماند میگوید به جهنم. میگوید و میگوید و میگوید... بر سر من ستیز میکنند این هردو دست
چه مهم؟
وقتی ناکامم مدام، وقتی حیرانم مدام، وقتی هیچم مدام، وقتی لایق ساده ترین خواستهایم نیستم مدام، وقتی به سمت دنیای واقعی هلم میدهند مدام، به سمتی که تاریک و ترسناک و خفقان است مدام، وقتی از کوچکترین گوشه امنم به زور میکشندم بیرون مدام....
چه مهم؟
رگه های سرخ چشم را، کش آمدن خیسی روی گونه ها را، چکیدن قطره هایی از زیر چانه را، فشردن دندانها به هم را، ابروهایی که بزور بالا نگه داشته شده اما لرزان را باید نگریست و تمرین استقامت کرد....