با همان تنهایان...
آدمهای معمولی و کم توقع هم گاهی انتظار دارند! انتظار لحظه ای دلجویی، انتظار اینکه اگر کسی میداند که حرفهایی هست که جز گوش او به گوش دیگری نمیرسد بفکر بی آشیانه ماندن آن حرفها باشد، انتظار اینکه اگر خراشی از تیزی هر تیغی به جانش افتاده باشد دستی که میداند مرهم از او بر می آید دریغ نکند، انتظار اینکه زبانی که میداند یک کلام ساده اما صمیمی اش کاری میکند که هیچ فیلسوف و روانشناس و آدمهای دیگر زندگی نمیکنند به کار بیافتد....
مگر عقده چیست؟ همین که ذره ای از اینها برآورده نشود. در عمرش کسی دلجویی اش را نکرده باشد... اینها بغض میشود میماند بیخ گلو که لابد من اشتباهی ام اصلا..... قرار بوده یک تک درخت باشم روی قله کوه.... تک و تنها که سایه شوم برای آنکه دل به کوه و دشت زده... بماند، بگرید خراشی به خاکم بکشد و برود ... و باز تنها! میبینی.. حتی خیالاتم از زندگی دیگر این شکلی بافته میشود با تار و پود تنهایی....