پاییز من ای غم انگیز برگ ریز... یک روز میرسم و تو را می بهارمت
جمعه اول پاییز جمعه دلگیری بود. از همان صبح که بیدار شدم،مودم را روشن کردم، رفتم سماور را روشن کردم، گوشه پاگت شیر را با قیچی باز کردم و ریختم در شیرجوش و گذاشتم روی اجاق گاز و صدای پیام تلگرام، به اتاق برم گرداند. زهرا بود، اول صبحی از خواب بیدار شده بود و دلتنگی اش را برایم نوشته بود. خواب آقاجانش را دیده بود. آقاجانش پسرخاله مادرم است. ما بهش دایی میگفتیم و آنها به مادر عمه میگفتند. تنها فامیلی بود که توی مشهد خیلی با هم انس داشتیم. خواب دیده بود مثل آن وقتها آمده اند خانه مان، مادر من و پدرش سربسر هم میگذارند و همگی شادیم... اولین چمله را خواندم و اشکم سر خورد روی گونه هایم. به گفتگوی نه چندان خوب دیشبم با برادرم، به فاصله های حفر شده بین خیلی هایمان زار زدم... او هم دلش تنگ بود. دلش تنگ اینکه چرا حیف شدیم! تباه شدیم... حقمان نبود... و من گریه می کردم... تمام که شد و برگشتم سراغ دم کردن چای و آماده کردن صبحانه... و باز برگشتم به اتاق. آلبوم ها را در آوردم. از عکسهای قدیمی مان عکس گرفتم و برایش فرستادم... داشت میرفت بهشت رضا. دلم پر میکشید که باهاش بروم، اما شدنی نبود... به عکس پروفایل سیمین نگاه کردم. عوضش کرده بود... انگار خودش از دو فرشته دخترش که نیامده رفتند عکس گرفته که حالا مراقب فرشته پسرش هستند..... و باز گریه کردم، به تلخیهایی که بر ما گذشت.... از نبودن مادر استفاده گرده بودم و کمدها را یک به یک ریخته بودم بیرون به مرتب کردن (مثل سمیه ی "ابد و یک روز" که مادرش از دور ریختن خرابترین و بلااستفاده ترین چیزها منع میکردشان) هر چند ثانیه یکبار سرم را در چیزی فرو میکردم تا صدایی از گریه ام در نیاید که بیرونیها بفهمند این اتاق خبری ست... خبر دلتنگی آدمی که تمام آهنگهای پاییزی را کنار هم ردیف کرده و به بداقبالی ها میگرید...
و حالا شب است... دو نایلون بزرگ دورریز گوشه اتاق است و همه جا مرتب و تمیز است. کتابهایی که از کتابخانه دانشگاه و حرم گرففته ام را برجی کرده ام روی میز که فردا کلکشان را بکنم و یکشنبه که مادر آمد بروم پی سر و سامانی...
میخواهم بالاخره دار گلیم را بر پا گنم... این کمترین لطفی ست که در حق خودم میکنم و یکی از علایقم را به مرحله لمس و تجربه میرسانم... شاید هر رج بافتنش، به گره های زندگی ام هم نقش بدهند...