مدرسه
به عنوان فرزند کوچک خانواده، انگار همه از من انتظار داشتند که چون شاهد زنگی خواهر و برادر بزرگترم هستم پس باید درس بگیرم و روی پای خودم بایستم. یعنی اگر ررفت و آمد آنها در ابتدای هر مقطع با همراهی پدر یا مادر بود، دیگر من باید راهبلد میشدم. از همان اول ابتدایی تا دانشگاه... و همین شد که روز اول شروع مقطع ابتدایی من مادرم رفته بود سوریه و من با خانم همسایه تا مدرسه رفتم... در تمام طول تحصیل هم کشش خاصی به نیمکت ردیف دوم داشتم، اما معلمهای ابتدایی اغلب جایم را عوض میکرند که: "پشت سریهای ریزه میزه بتوانند تخته و معلم را ببینند".
تنها نمره نجومی تمام طول تحصیلم نمره "3" بود برای دیکته کلاس سوم ! وقتی که برای اولین بار اجازه استفاده از خودکار داشتیم و من که همیشه چشمم به نوشتن بزرگترها بود و از خطهای شکستهشان خوشم میآمد، فکر میکردم خودکار به دست گرفتن یعنی آدم بزرگ شدن؛ و لذا تمام سین، شینهای دیکته را بدون دندانه نوشتم و معلم هم نامردی نکرد و تک تکشان را غلط گرفت و نتیجه شد: 3... هرچند وقتی در زنگ تفریح معلمهای اول و دومم و البته معلم پنجم مدرسه که مرا میشناخت قضیه را متوجه شده بودند وساطت کردند و معلم گرام را راضی کرده بودند که از خیر این قضیه بگذرد با این قول که دیگر من تمام دندانهها را بنویسم ...اما بهرحال دیگر شوقم را در نطفه نابود کردنــــــــد و بعد آن هیچ وقت خط شکستهام خوب نشد
کار دیگری هم توی ابتدایی میکردم استفاده از دستشویی معلمین بود! معلمها با این قضیه که من از سرویس بهداشتی دانشآموزان استفاده نمیکنم مشکلی نداشتند. فقط خدمتکار مدرسه هم که به این کارم اعتراض کرد منتقلش کردم به مادرم و او هم به مدرسه مراجعه کرد که تا وقتی که سرویسهای مدرسه به این شکل باشند این بچه از آنجا استفاده نخواهد کرد. و بعدش هم پروژه تعمیرات سرویسهای بهداشتی و آبخوری انجام گرفت...
یک مدت هم خانهی چسبیده به مدرسهمان زده بود تو کار آلاسکا. و ما هم وقتهایی که شیفت ظهر بودیم و منتظر تعطیلی شیفت صبحیها می ماندیم حسابی به خودم حال میدادیم...
مقطع راهنمایی و دبیرستانم را که در مجموعه حاتمی فرامرزعباسی گذراندم تجربههای جدیدی با خود به همراه داشت. یکی مدیر سختگیر راهنمایی بود که به شدت پیگیر مسائل اخلاقی مدرسه بود. بعد تعطیلی مدرسه هم با ماشینش اطراف مدرسه چرخ میزد و تا ایستگاه اتوبوس هم بعضیها را مشایعت میکرد. هرچند وقت یکبار هم بدون اطلاع قبلی به تفتیش کلاسها میپرداخت. پروسه این شکلی بود که یک نفر از کلاسی که گشته شده بود به بهانهای میزد بیرون و به کلاسهای بغلی خبر میداد که "دارن میگردن کیفا رو" و موبایل و لوازم آرایش و عکسی بود که جاهای عجیب و غریب پنهان میشد از دریچه کولر تا زیر کیسه زباله سطل آشغال و حتی توی گره پرده. و البته عکسها و نامهها به معلمی سپرده میشد که اتفاقا خیلی هم همراه بچهها بود. من هم میدیدم هرکسی چیزی میسپرد یک آن فکر میکردم لابد همه باید از یک چیزی بترسند دیگر... توی کیفم میگشتم و مثلا تنها چیزی که به ذهنم میرسید شاید باید قایمش کنم عکس برادرم از بین عکسهای خانوادگی بود. چون به ذهنیت مثبتم پیش مسوولین حساس بودم.
نهایت کار قاچاقی که ما میکردیم برگشتن از مدرسه از مسیر پارک یا پاساژ بود و همکلامی و شوخی با پیرمردها... یا یواشکی رفتن از در پشتی به سمت سالن ورزشی و آمفی تئاتر که فقط زمانهای خاصی باز میشد. کتابخانه خوبی هم در مجموعه بود که نثر لیلی و مجنون را و خسرو و شیرین همیشه به عنوان عزیزترین کتابهای آن دورانم در ذهنم است. که وقتی چندی پیش عین همان کتاب را با همان قطع و جلد و صفحات در پردیس کتاب دیدم بسی ذوق زده شدم...