کاشکی میشد تا بدونی من برای تو چی هستم*
وقتی به این فکر میکنی که داشتن یک تعامل ساده و آرام با او تنها خواستهی تو است و سهل هم ممکن میشود اما به سادهترین ابزار پیچیده می شود و میافتید وسط پرچینهای هزارتویی که سردرگمتان میکند، میپرسی این ابزار اولبار چرا به دست گرفته میشود؟ وقتی فکر میکنی به اینکه کسی را و فضای مشترکی که با او داری را بخشی از زندگیت میدانی اما این به تنهایی و یک طرفه کافی نیست... وقتی فکر میکنی به سرزنشی که در کسی نسبت به خودش بخاطر خرج کردن کلمات مهربانانهای در قبال تو وجود دارد و اگر زمانی عزیز بودهای، آن حس و آن واژه را متعلق به آن مقطع نمیداند که همه از حس رضایت و نزدیکی و دوستی پاکی سرچشمه گرفته بود، بلکه برچسب اشتباه را به آن میچسباند... دلگیری دارد دیگر... ندارد؟ یعنی من بهانهگیر شدهام؟ من یک دختر احساساتی احمق شدهام؟ یا نه! فقط دلخور میشوم از خدشه دار شدن پاکی کلماتی که در زمان خودش وسط مرز و حدود محکمی جا باز کرده بودند که بگویند میشود در قالب تمام قواعد سفت و سخت هم مهربان بود... گناه ندارد که ... یعنی من تلخ شدهام که بی ربط و با ربط میگویم: من که چیزی نخواستم...
نه دیگر... کبک را بد نام نکن... کبک هم یک جاهایی سرش را از زیر برف بالا میآورد که نفسی بگیرد... تو از کوچه علیچپ دل نمیکنی... وقتی که رفیق نیستی، وقتی که دوست نیستی، وقتی که اشتباهی، وقتی که عزیز نیستی، وقتی که هیچ نیستی...
* داریوش، "گلایه" می خواند... با همان صدای گرم و عزیز...