افرا

فصل سوم

پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۵:۱۴ ب.ظ

صدای هوهوی باد که می‌پیچید لابلای درخت‌ها، در بزرگ باغ به خود می‌لرزید، صدای تق و تقی از دریچه کولر مدام به گوش می‌رسید، اولین باد پاییزی سروصدایی به راه انداخته بود... سرم گرم خواندن بود و مادر روی فرش نشسته بود و به همان فکردن به سبک مادرانه! :دست کشیدن به فرش به دنبال نرمه ریزه‌ای .... سرش را بال آورد و گفت: این همه از صبح تقلا کرد آخرشم همه برگا رو نتونست بریزه، کافیه سرما بیاد، بدون این که چیزی بگه همه برگ درختا میریزن... حرفش مزه کرد زیر زبانم... تا بیشتر مزه مزه اش کنم خودم را به نشنیدن زدم و پرسیدم چی؟ و دوباره حرفش را گفت... می‌دانی در ذهنم به چه تمثال در آمد این باد و برگ و سرما؟ حرف شد نسیم، حرف تلخ شد باد، سکوت شد سرما، و برگ شد بال و پر آدمی... یاد جمله کتابی افتادم «حتی با دعوا و در افتادن ربطی هست، اما با بی اعتنایی ربطی نمی‌مونه....»

اینکه کسی باشد و حرف‌هایش هوایی باشد در زندگیت، و سکوتش سوز بشود بپیچد در جانت و شاخ و برگت را بریزد... اینها همه حکایت پاییز است... خزان روابط انسانی را بهار چیست؟ 

۹۵/۰۸/۱۳
افرا

نظرات  (۱)

وای از این خزان، وای از این خزان ها که با هم آمده اند

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی