واهمه های بی نام و نشان...
وقتی که مقروضم، حتی اگر قرض درازمدت باشد، و حتی اگر دهندگانش عزیزانی باشند که به روی خود نمی آورند و فکر کردن تو به پس دادن قرض را هم اصلا دوست ندارند؛ باز باعث میشود به وقت هر تصمیمی که بار مالی داشته باشد حتی کمی ، باز هم تعلل بورزم، و حتی گاهی بعضی سینماها یا کتابها یا حتی خریدن کفشی که دوست دارم را هم از خودم دریغ کنم! تا هرچه زودتر کمی از لطف عزیزان را جبران کنم! من همینقدر دوست دارم مستقل باشم که بدون درگیرکردن خانواده ام مسائل مالی زندگی ام را رفع و رجوع کنم، هرچند تا استقلال کامل فاصله ها دارم... و فضای شغلی معضل مسئله ای ست!!!
از جمعهایی که در آن تعداد خانمها از آقایان بیشتر ست اصلا لذت نمیبرم. ایده آل ترین حالت در جمع های مختلط برابری جنسیتی ست و اگر این نباشد برای من تعداد بیشتر آقایان تحمل پذیرتر است تا خانم ها. من همینقدر فمینیست هستم! با وجود آنکه در جمع دوست ها و آشنایم بیشتر گوش میدهم تا حرف بزنم اما گوش دادن به حرفهای آقایان اغلب بیشتر خوشایندم است تا خانم ها! و همین هم میشود که کائنات در این عرصه به کمک می آید و مرا در جمع هایی می اندازد که حتی یک نفرم در برابر چند آقا. پیش آمده حتی که با چند تایشان هم قدم شدم و از سیگارشان هم هیچ سرفه ام نگرفته...
بچه که بودم از عدس پلو بدم می آمد، از ترشی هم! ماست هم فقط در یک صورت میخوردم! که شکر قاطی اش کنم! به سالاد شیرازی به خاطر پیازش لب نمیزدم، از کره صبحانه متنفر بودم حالا اما همه شان را میخورم. عدس پلوهایی درست میکنم زرد رنگ با کلی کشمش و زرشک و به غایت خوشمزه. سالاد شیرازی را هم میخورم هرچند هنوز هم از پیاز خام بدم می آید اما دیگر حتی از توی سالاد جدایش نمیکنم. کره را البته که بدون مربا یا عسل یا پنیر نمیخورم اما بهرحال در صبحانه ام جای محکمی دارد و الخ...
به ناخن هایم لاک زدم! ناخن پایم افتاد! از بچگی از این اتفاق خوشم می آمد، انگار ناخن نو دوست داشتم... اما کاش آن ناخن شست پایم می افتاد که از آخرین دره نوردی در شمخال ناقص شده و همینطور عجیب غریب قیافه گرفته برایم. جلوی موهایم را خودم با قیچی چیدم! تا روی چشم هایم... خود موهایم را اما دلم نمی آید دست بزنم، تازه رسیده اند به گودی کمرم... حتی با همان موخوره ها سرجایشان باشند بهتر است. جدیدا به کشمش و گردو علاقه ای نزدیک به اعتیاد پیدا کرده ام. درد شانه ام خوب شده، حالا انگشتانم گاه به گاه تیر میکشند. ازتایپ زیاد است احتمالا چون به آخرهای پایان نامه ام هم نزدیک میشوم و حجم کار با کامپیوتر دوبرابر شده... همین روزهاست که نفس راحتی بکشم و به جمع فارغ التحصیلان بیکار و ناامید جامعه به طور جدی بپیوندم!
با خواندن واهمه های بی نشان غلامحسین ساعدی آدم دلش می خواهد خودکشی کند از پی ساختن یک روز ساده و خوب و کشف کردن زیبایی ها و محبتهایی.... مخصوصا داستان "تب"ش. هرچه ادبیات گذشته را میخوانم بیشتر تاسف میخورم که چرا قشر جوان ما آن اندازه که باید به آثار نویسندگان خوب نسلهای قبلمان کشش ندارند. چرا مطالعه ادبیات ایران را به موازات ادبیات برون مرزی پیش نمیبرند؟
انصاف نیست که از دوستی ببرّی و تنها چیزی که باعث کلامی شود حال "خیلی" بد او باشد... به حرمت روزهای رفته .......