خواب
پتو را زیر بغل میزنم و شانهام به عادت به ارث برده از "مادرجواهر" میافتد بیرون، اصرار میورزم به بیدار ماندن که آذر نرسیده "آذر ماهِ آخر پاییز" گلستان را هم بخوانم... پلکم به سنگینی روی هم می رود و به اصرار باز بازش میکنم. چراغ اتاق روشن است، فولدر موسیقی ای که تاحالا گوش ندادهام دارد پخش میشود، ملودی آرمی است که به خواب قدرت میدهد که بر من مسلط شود. دلپذیر است که خوابم ببرد، یکی بیاید موسیقی را قطع کند، کنترل اس ورد را بزند و لپ تاپ را ببندد. وای فای گوشی را خاموش کند و بگذاردش روی کمد که باز زیر سرم نماند موقع خواب! پتو را بکشد روی شانهام، کنار چشمم را ببوسد و لامپ را خاموش کند و در را نیم بند بگذارد...
همه این کارها را خودم میکنم و بدون بوسه و مسواک میخوابم :) و از چهار و نیم صبح بیخواب میشوم و تا پنج که میفهمم خبری از بازگشتن خواب نیست بلند میوم به ادامه عزم دیشب... آهنگهایی که بچه ها این همه دیشب ازشان تعریف میکردند را گوش میدهم. چند کار از سینا حجازی! نمیتوانم دوستشان داشته باشم و میروم سراغ ترکمن حسین علیزاده ... و کتاب را میآغازم!
-در مورد خواب یک مدل هم از پدر به ارث برده ام وقتی که روی پشت میخوابم و پایم را روی پا میاندازم و یک مدل هم از مادر وقتی یک دستم را روی سرم میگذارم طوری که بازویم یک چشمم را بپوشاند و ساعدم پیشانیام را! اما هنوز من همان مدلِ زنده شده مادرجواهرم از نظر فامیل با همان «بژن و بال» :) (اصطلاح کوردی به معنای قدوبالا)
پی نوشت: باید بنشینم تمام "ی" بدل همزه ها را از پایان نامه ام حذف کنم، استادراهنماجانم دوستشان ندارد و من هم او را خیلی دوست دارم