تعبیر خوابم باش...
خواب دیدم که مثل آن وقتها با عقیل و گروهی از دوستان رفتیم که برویم کوه نوردی، از مسیری که قرار بود به بلندی و کوه و سنگ برسد در گوشهای از راه قسمتی از یک دیوار گلی را دیدیم و یک در بسته. انگار عقیل راه را بلد بود. مثل همان وقتهایی که از بقیه جلو میزدیم و با فاصله از بقیه مسر را دونفری یا چندنفری با دوستان میرفتیم اینجا هم همان کار را کردیم. زدیم به فرعی و در آن دیوار گلی را گشودیم... و چه منظرهای .... امتداد آن دیوار گلی تا دورهای دور و گلهای زردی که از این دیوارها آویزان بودند و درختهایی هم که همه زرد بودند، نه زرد پاییز که زرد بهاری انگار! آخر مسیر دیده نمیشد. عقیل از من هم فاصله گرفت... به پشت سر نگاه میکردم و میدیدم کسی از گروه دیده نمیشود و نگران از اینکه نکند آنها این فرعی زیبا را نبینند و رد شوند. به سمت عقیل نگاه میکردم و او دور میشد. بی اعتنا به عقب راه را پی گرفتم که برادر را لااقل گم نکنم. رسیدم به آخر دیوار. یک در سمت چپش داشت که باز میشد به یک خانه از آن قدیمی ها. انگار داخلش مجلسی به راه بود. دم در میخواستند راهم ندهند گفتم برادرم آنجاست. رد شد... زنهای زیادی نشسته بودند. کنجکاو شدم کمی بنشینم به تماشا به میل همیشگی ام به سر در آوردن از رسم و رسوم. کمی که نشستم فهمیدم انگار بساط مجلس نیست این جمعیت بلکه همه منتظر نوبتشان برای طالع بینی پیش یک فالگیر خیلی مشهور هستند. بی تفاوت بلند شدم که بروم پی عقیل. در دیگری بود که باز میشد به خانه ای از آنها که اندرونی و بیرونی دارند و هشتی و این حرفها. وارد شدم. زن مسن و مهربانی نشسته بود گفت دنبال چه آمده ای جانم؟ کسی اینجا نیست. انگار توی خواب آن خانه برایم آشنا بود. انگار خانه آشنایی دورافتاده بود. یک نزدیکِ دور... اسمهایی آوردم که یادم نیست به جز کتایون! معلوم شد همانهایند. عزیزان دورگشته ما! (چنین کسانی در واقعیت وجود ندارند اما) مرا برد به خانه... با اشتیاق به همه چیز نگاه میکردم. رسیدیم به میزی که رویش مهره هایی به غایت زیبا قرار داشتند. چوبی بیشتر، درشت، بعضیها رویشان نقش اسلیمی داشتند و بعضی ها ساده، چندتایی هم خط رویشان کار شده بود...معلوم بود با آنها دستبند درست میکند. نگاه پراشتیاقم را دید گفت هرچه میخواهی برای خودت یادگاری بردار.با تعارف و خجالت براندازشان میکردم که در باز شد... عقیل آمد. انگار میدانست اینجایم و آمده بود سراغم که برویم... یکی از آن مهره ها را که نسبتا تخت بود و چندضلعی برداشتم. بیه کاشی بود و چقدر زیبا. گذاشتم در جیبم وبه سمت عقیل رفتم و رفتنم را اما دیگر ندیدم. چه فرعی دلپذیری بود.... آخرین باری که عقیل را در خوابم دیدم خواب خوبی نبود... هنوز آن فریادها، هنوز آن صدایی که از گلویم در نمی آمد در جواب فریاد کمک خواستنش و به حالت خفگی از خواب پراندم در یادم است... هنوز آن روزها یادم است ... به خواب و تعبیر و این حرفها چندان اهمیت نمیدهم هیچ وقت اما حس خوب یا بد اجتناب ناپذیر است و دلم میخواهد این حس خوبم از خواب به روزهای او مربوط باشد .....