غم نان اگر بگذارد
همسایه دیوار به دیوارمان پیرمردی بود که از ما قدیمیتر بوده در این منطقه. قدیمیهای اینجا به باغ یک طور انس خاصی دارند. به قول لاله خانم باغداری مثل بچهداری میماند آن هم بچه نوزاد که همیشه باید حواست جمعش باشد که خیلی حساس است و خیلی هم عزیز... مثل تگرک پارسال که آنطوری جلوی چشممان هرچه شاخه تازه جستزده و شکوفه و برگ و انگورهای سبز کرکی بود را ریخت و حاجی میگفت در را که باز کرده و تمام راه باغ را سبزِ سبز دیده از انبوه برگ و میوه نارس، چشمانش پر اشک شده ... قدیمیهای اینجا اینطورند. ولی خب گاهی غم نان نمیگذارد! بعضی وراث در زنده بودن پدر ارثشان را میخواهند برای زندگی راحتتر و زندگی راحتتر همان جمعهها و دورهمیها و والیبال بازی کردنشان نبود بلکه چند دربند مغازهای بود که از قِبَل فروش باغ در فلان منطقه گیرشان میآمد. فروختند بهرحال و آن پیرمرد مهربان ریزجثه، از آنها که همیشه در جیبش شکلات داشت هنوز، رفت و روز رفتنشان آمد جلوی خانه که همسایگی سی سالهاش را با اشکهایش بگذارد و برود.... از آن موقع صاحب جدید این باغ آفتابی نشده! چندتا مهندس دارد که در این دو سه سال میآیند و میروند و آجر روی آجر میگذارند و سنگ جانشین درخت و چمن میکنند تا کی آماده شود برای جلوس برادران! سرایهدار جدیدشان زن و شوهر بازنشستهای هستند که خانه زندگی برای خودشان دارند اما آمدهاند سرایهداری که پسروعروسشان پول اجاره ندهند و توی خانه پدری خوب و خوش و بی دردسر زندگی کند..... مسئله نان است دیگر. شکافها حفر میکند...