پناه هم باشیم
از پل هوایی رد شدم و باید منتظر اتوبوس میماندم.. چند مرد به فاصله داخل محوطه شیشه ای ایستگاه جلوی صندلی ها ایستاده بودند، طوری که نمیشد کنارشان ایستاد... و من راهم را کج کردم و پشت شیشه منتظر ایستادم که سوز شتاب ماشینهای در حال عبور بیشتر از این به صورتم سیلی نزند و دهانم را توی شالگردنم فرو کردم... پسر دیگری هم بعد من آمد و همان بیرون منتظر ماند... صدای بلندی شنیدم و حرکت پسر جوان به سمت مردها نشان آن بود که صدا او را فراخوانده... صدا دوباره تکرار شد و بعد صدای تقّی به شیشه جلوی من و حرکت دستی که: "بیا این ور یخ میکنی" یک تشر دلنشین و برادرانه توی صدای جوان تنومند بود که آدم نمیتوانست ردش کند. رفتم آن سمت و او جابجا شد: "ما هم مث برادرت، سرده هوا" حس امنیتی که همین یک حرکت و جمله ساده او به من داد یاد دیروزم انداختم وقتی که رفته بودم الهه را برسانم ترمینال و برگشتنی شلوغی اتوبوس بود و ماندنم روی پله های جلوی در و فشار جمعیت و ایستادن کنار نرده و آدمهایی که حرکات اضافهشان خانم ها را وادار میکردبه فشاری خودشان را از میله دور نگه دارند و چسبیدن به همدیگر را ترجیح دهند به چسبیدن به میله ای که صرفا مماس شدن معمولی زنهای این سوی میله و مردهای آن سوی میله را در پی ندارد بلکه حرکات اضافهای در آب گلالودی هست که امنیت را از آدم میگیرد. بدترش هم این است که اعتراض کردن زنی در این شرایط به چنین حرکاتی، نگاه دیگران را به خود زن میکشاند و نه آن دست گستاخ و چشم دریده!
به هم امنیت ببخشیم... به هم لبخند بزنیم... بی تفاوت نباشیم به هم ... دوست های غریبه خوبی باشیم برای هم... روزگار را نقاشی کنیم.. زمستان را گرم کنیم ... هوای هم را داشته باشیم... آسمان هم باشیم... بشویم آن چراغ ماشینی که میدیده دختری در ترس تاریکی میدود و نورش را با حرکت کند هدیه مسیر دختر کرد که دلش آرام شود... بشویم دستی که وسیله سنگین آن پیرمرد را از دستش میگیرد... بشویم همان مردی که زیر سایه بان پیتزا فروشی ایستاده بود و دختری که زیر رگبار تگرک داشت راهش را ادامه میداد را به سمت خود فراخواند ... بشویم نفس راحت هم... بشویم همکلام کناریمان، فرق نمیکند پیر و جوان و کودک و زن و مرد... بشویم خیال راحت هم