نجوای شبانه
با خودم حرف زدم، سعی کردم همه چیز را حل و فصل کنم. حلاجی کنم، تصمیم بگیرم، اراده کنم، خودم را ببخشم و بعد آرام بگیرم و بخوابم .....
آخرش اما کنار گذاشتم این ژست قوی و صبور و امیدوار را، هق زدم و در گوش خودم پچ پچ کردم: چقدر خسته م... چقدر تنهام... چرا هیچی درست پیش نمیره، خوب پیش نمیره ... و از انگشت اتهام آن منِ جدی گریختم که باز پیش میآمد تا خودم را مقصر همه چیز بداند. خمیردندان که میمالیدم روی مسواک سرم را بلند کردم و چشمهایم را دیدم که سرخِ سرخ بودند... گلویم گره خورده همین حالا هم...
پ.ن: وقتی پای یک آشنا یا شاید آشناهایی باز شود به جایی که گه گاه زمزمه های خلوتت را از شر آشناها به پناه غریبه ها میبردی، دیگر همان جا هم انگار از تو دریغ میشود.
وقتی جنس همکلامت عوض شود، جنس کلام تو هم عوض میشود و همان چندکلمه هم دیگر میماند تنگ دل خودت.
جهان تنگ و تنگ تر میشود وقتی زمان برای تو پیش نمیرود. وقتی .........