لالایی
با لالایی پدربزرگ خوابم برد، با لالایی پدربزرگ بیدار شدم... پدربزرگی که هیچ وقت نداشته ام! بهانه اش شد پیدا کردن یک فایل قدیمی آوازخوانی از دایی حاجی که با شنیدنش مادر هوای صدای پدرش را کرد. رفتم و سیدیای که رویش نوشته بود باباجلال را پیدا کردم و پخش کردم... و باز مادر همینطور دست زیر چانه غرق شد توی احساسش به پدرش و گذشته ای که همیشه عاشقانه یادش کرده....
همینطور با صدا کم کم چشمانم رفت روی هم و وقتی بیدار شدم هم او همچنان داشت برای نوهاش میخواند... خوبی فایل یک ساعته همین است، میشود با آن خوابید و بیدار شد...
آوازخوانی در میان کوردها عزت و احترام به دنبال میآورد. اینکه در مجالس و مهمانیها بزرگترهای فامیل چه زن و چه مرد در کنار هم مینشستند و هر کس "کلامی" (قطعه آواز) میگفته و بدون هیچ ترتیب از پیش تعیین شده ای کسی از جایی کلام را میگرفته و ادامه میداده، یک سنت اصیل و مهم بوده و هنوز هم در خانه فرزندان آنها نوارهای کاست همان هم نشینی ها پیدا میشود.
دایی حاجی بزرگ فامیل که نه، بیشتر، بزرگ کلات، و حتی از بزرگان کوردهای منطقه بود... آن سالها که بساط مدال و تقدیر و اینها برچیده شد و خانه دایی حاجی محاصره شد، بابا جلال پیک میفرستد به همه روستاهای اطراف و دسته جمع میکند برای رسیدن به داد زن و بچه پسرعمه اش. خودش هم شمشیر شبیه خوانی اش را از روی دیوار برمیدارد پیش می افتد و مأموران منتظر بازگشت و دستگیری ذوالفقار را می شکافد و در را میگشاید... اصلیخان به شوق می آید: بالاخره آمدی جلال....
همیشه با خاطراتی که از گذشته برایم گفته اند کیف کرده ام... و همیشه به این فکر کرده ام که ما چه داریم برای نسل بعد از خود بگوییم؟ نسل بی خاطره ایم آیا؟ نسل خاطره های پوشالی و ارزان؟ ما از خود آوازی برای به ارث گذاشتن داریم؟ ما دیگر حتی زحمت لالایی گفتن برای فرزندانمان را هم نمیکشیم! وقتی قرار باشد نوزادها در گهواره های موزیکال و ویبره دار بزرگ شوند و در کرییر حمل شوند، و آغوش و لمس و نوایی در کار نباشد چه برای آینده می ماند؟!
وقتی کتابهای نسلهای پیشین را میخوانم و میبینم که داستان نویسانش وظیفه محور جامعه خود را با تمام زوایایش به تصویر میکشند و تو فقط داستان نیست که میخوانی، بلکه تاریخ است، جامعه شناسی است، سیاست است، اقتصاد است، فرهنگ است که می خوانی و می آموزی... و نسل خودمان را نگاه میکنم که با وجود شمار زیاد نویسندگانش اما چیز درخوری در چنته ندارند تا بشود به عنوان توشه ای به آنها نگریست برای به یادگار گذاشتن دوران!