بهار یعنی حضورِ تو...
می شد این روزها مال خودت باشد، برای کتاب، برای فیلم، برای پرسه زدن در نادیدههای شهرت، برای موسیقی، برای نوشتن، برای فکر کردن، برای تنهایی... میشد این مکث چندروزه وسط زمان پرشتاب بشود یک حیاط خلوت زمانی برایت که خودت را صفایی بدهی؛ اگر نمی افتادی وسط آمدوشدهایی که در نود درصد حالات از روی یک اجبار نانوشته اند و نه علاقه و میل قلبی. اگر تا یک ورق از کتاب را میزدی، یکی در خانه را به صدا در نمی آورد، یک تصمیم جمعی تو را با خود نمیکشاند به مقصدهای دلنخواه! اگر این رسم و رسوم دست و پاگیر کمی به حال خود رهایت میکردند؛ آن وقت میشد دو هفته خلأ زمان را تبدیل کنی به پربارترین ثانیه های زمانت! نه که فقط لحظه شماری کنی به تمام شدن این اتلاف عمر!
این کتاب جلو نمیرود! فیلم نوح آرنوفسکی همینجور مانده گوشه دلم که ببینم و باقی فیلمهای مانده در آرشیو... بهار از لحظه ای شروع میشود که این چیزها بیافتد روی غلطک! که یک روز بارانی را در کوچه پس کوچه ای غریبه را با قدمهای تنهایم پرسه زده باشم!