مخاطب در شبکه موجود نمیباشد....
به خاطر پایم نتوانستم ساعتی بیرون بروم، باید از هرآنچه داشتم چیزی انتخاب میکردم برای به هدیه بردن! سراغ کتابخانه رفتم، من عادت دارم تاریخ و محل خرید کتابم را اولش مینویسم، جاهایی که دوست دارم را زیرش خط میکشم، گاهی شاید چیزکی هم گوشه هایی بنویسم، یعنی کتابها را شخصی میکنم یک جورهایی! فارغ از اینکه کتابهایم را دوست دارم و دلم نمیخواهد ازشان کم شود، کتابهای اینطور شخصی شده را نه بخاطر خطوط درونش که البته به خاطر خطوط درونش نمیشود به این راحتی ها هدیه کرد! منظورم این است که آن خطوط اتفاقا عزیزند برایم و قیمتی و وقتی بخواهم به کسی هدیه شان کنم یعنی آن کس بس عزیز است...
صندوقچه کوچکی که تویش دوتا توپ شیطونک و چند تیله و ساچمه بود را برداشتم و نگاهشان کردم و بدون مکث بیشتر سرجایش گذاشتم، اینها کودکی های فقط من نه! کودکی های هرسه ی ماست... جایشان همینجاست، توی خانه پدری...
نوار کاست هایم را نگاه کردم، کاست بنان را برداشتم که خودم برای قابش با کاغذ کاهی جلد درست کرده بودم. چندبار در ذهنم کیفیتِ بودنش و داشتنش را برانداز کردم و دیدم نه! نمیتوانم روانه اش کنم...
ساک کوچکی که تویش خرت و پرتهای درهم ریز گذشته ها را ریخته بودم را نگاه کردم، آن مرد بندانگشتی کوچک با لباس سبز قشنگش، آن خرسهای بندانگشتی، ما چقدر از این چیزهای بندانگشتی داشته ایم آن وقتها...
میوه های کاج کوچکی که خودم بنا به حس خاصی توی پیاده رویی جمعشان کرده بودم...
کاغذهای کاهی قشنگ و خوش جنسی که داشتم و جان میدهد برای کلماتی، برای جمله هایی که بشوند هدیه به بعضی نفرات...
امان از این بعضی نفرات! هدیه همینهاست دیگر، دوستداشته های آدم که از خود جدایشان کند به مهرِ کسی دیگر! هدیه واقعی را آن وقتی گرفتهای که یکی به اهمیتی فکر کرده باشد، شده حتی یک ترک موسیقی، دوست داشتنی ترین باشد برایش و به تو هدیه اش کند، کتابی را با همه خطهای درونش که یادآور تمام لحظه هاییست که به خواندنش مشغول بوده، توی اتوبوس، کوچه، خیابان، پل هوایی، روی تخت، توی آشپزخانه، کنار بخاری و و و .... عروسکی که به دیدنش همیشه لبخند به لب می آورد، شیشه آرزوها که خودش درستش کرده باشد به کیفی و ذوقی... یک کارت پستال دستی با شعری که برایش عزیز است، گلی که از یک دست فروش خریده باشد... میدانی چه میگویم، یعنی توی هدیه اش صداقت است، بدون تلاش برای چشم پر کردن و دنباله روی قاعده ها... هدیه ای که گذشتن از عادتی باشد، گذشتن از دلبستگی هایی باشد قدردانستنی است...
در تمام این جستجوها فکر میکردم به کسی که چیزهایی از این میان را به او میدادم اگر بود. برایتان مباد که کسی نباشد که تیله کودکی هایتان را توی مشتش بگذارید، برایتان مباد که کسی باشد اما نباشد!
پ.ن: تهش به نتیجه خاصی نرسیدم! غیر از ایده رایت دی وی دی از فیلمهایی که دوست دارم! :|
پ.ن2: تهمینه حدادی توی کانالش نوشته از عزم رفتنش به ایتالیا و ویزا و بلیطهای آماده... میتوانم حسودی کنم! فلورانس، ونیز... ای واااای
پ.ن 3: آخر "مفید در برابر باد شمالی"... بی رحمانه است!!! آن هم برای انجام دهنده آن و نه برای مخاطب...