شعور
سه شنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۳۱ ب.ظ
اتوبوس خیلی شلوغ بود. یعنی آنطوری که من چسبیده بودم به میله مابین خانومها و آقایون نمیتوانستم بچرخم یا حتی یک میلی متر جابه جا شوم. و دقیقا دوتا دهان پشت سرم بودن که تمام مدت به پچ پچ و حرف زدن مشغول بودند. اولی گفت: پیره بابا، دستاشو نگاه کن! دومی گفت: پس چرا لباس دخترای جوونو پوشیده، ایــــش...!!! خطابشان به خانم مسنی بود که آن طرف میله پشت به ما ایستاده بود. مانتوی آبی چهارخانه، کفش کتانی، یک روسری آبی روشن و یک کوله پشتی به پشت داشت. متاسف شدم برای آن لحن حق به جانب و بی ادبانه که به خودش اجازه میداد درمورد ظاهر دیگران اظهار نظر کند. دلم میخواست برگردم بگویم: خب به تو چه؟!!!
کمی گذشت. اولی گفت: دیوونه س، نه؟! دومی گفت: شوته کلاً... هه هه !!! نگاه کردم. خطابشان به سیّد بود! سیّد با صندلی سیار پارچه ایش درگیر بود و داشت پیچش را سفت میکرد، چون فکر میکرد لق میزند و ممکن است از رویش بیافتد! این یکی دیگر خیلی بهم برخورد! سیّد برایم حس نوستالژیک دارد. از همان دوره راهنمایی که تیمی با اتوبوس به مدرسه میرفتم، از ایستگاه جای خانه ما 10-15 نفری بودیم که هرروز صبح راه مدرسه هایمان را مشترکاً طی میکردی. دختر و پسر... سیّد از همان موقع بود، تا همین حالا که 14-15 سال از آن موقع میگذرد. بعضی وقتها که بعضیها سربه سرش میگذاشتند، حرصم میگرفت. و دیروز هم دلم میخواست دق دلی تمام آن حرصها را سر آن دو دهان بی درایت درآورم و برگردم یک چیزی بهشان بگویم! (کمی حسم شبیه وودی آلن در "آنی هال" بود. آنجایی که در صف سینما گفتگوی پشت سرش در حال داد زدن عقاید بود و او تحمل شرایط را نداشت)
اگر نمیتوانیم درک و درایت داشته باشیم، اگر ادب و مهربانی در یادمان نمیماند لااقل سرمان به کار خودمان باشد ... این طوری بهتر است.
۹۶/۰۱/۲۲