سودای روزگاران...
میدانی که روزهای سختی میگذرانم؟! میدانستی مزه تلخی به کامم چسبیده که نمیتوانم حتی بالا بیاورمش؟! میدانستی بعضی شبها گریه میکنم؟ میدانستی روزها را به بیزاری شب میکنم و شب ها را به امید برنخواستن صبح؟
این حال ها تازه نیستند، پیش از اینها بسیار بر من چنین میگذشت، اما گوش مشتاقی بود که مرا میشنید، که همیشه حاضر بود حجم دلتنگی هایم را بگیرد و حلاجی کند و پنبه سفیدی تحویلم دهد!
آن گوش تو بودی!
که از روزی دیگر در را به رویم بستی! گفتی فقط خواستی که دیگر تنها با خودت حرف بزنی، اما دهان من هم بسته شد... تو خودت را از من گرفتی!
کاش میبودی هنوز هم...
کاش آن وقتها که به عادت، همیشه به جای خداحافظ میگفتم: خدا حفظت کند برایم، و روزی تو خواستی که دیگر این جمله را نگویم، گوش به حرفت نمی دادم ... اما دیگر نگفتم و تو برایم انگار نماندی... نباید خودت را از من میگرفتی، وقتی که میدانستی چه حجم وسیعی از تنهایی ام را پر کرده ای ....