افرا

۱۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

از پنهان کاری بیزارم و گاهی اگر پنهانی کاری کنم نه تنها از ان لذت نمیبرم که بعدش شروع میکنم به سرزنش خودم کا مثلا بدون این چه میشد هااا؟ الان مثلا چه عایدت شد؟ تک و توک قرارهایی که داشته ام بعدش خودم از دماغ خودم در آورده ام! بااینکه هیچ احدی هم پی نمیبرد .... اما من وجدانم اذیتم میکند ! بااینکه منطقم میگوید منعی که سرراه انجام برخی کارهایت هست غیرمنطقی ست که نقض عیان حق آدم بودنم است اما باز من خودم را میخورم ! مثلا حتی از قرار جمعی خودمانیمان با استادم هم پشیمان شدم . گفتم خب که چه ؟؟؟؟


تنها چیزی که ازش پشیمان نشده ام اصلا راز حضور یک نفر است !!! نه تنها پشیمان نشدم که به آن حتی میبالم .... فخرم شده حضور یکی اینچنین ... فخرم شده تعاملی اینچنین .... فخرم شده شناختنی اینچنین .... فخرم شده پیدا کردن آدمی اینچنین ! .... فخرم شده اثبات عقیده ام به خودم که میشود با یکی از همان چیزهایی حرف بزنم که تابحال گوشی برایشان نبوده ! که از پنجره من هم نگاه میکند دنیا را .... که باهم از کتاب و فیلم و موسیقی حرف میزنیم که مثل هم دنبال معنا می‌گردیم .... 

۰ نظر ۲۹ بهمن ۹۳ ، ۰۶:۵۶
افرا

یک چیزکی افتاده توی سرم! خدا کند در نرود..... نمیدانم چرا یک تصویر از یک طرح زیبای یک دستمال انقدر کشانده مرا که مثلا یک روز بروم پاساژ مجد و خنزرپنزر بخرم و افسانه ای که از خیاطی و تمام فامیلهایش متنفر است برود یک روز مهمان اعظم خانم شود و عکس را نشانش دهد بگوید: یادم بده دستمال برایش بدوزم!....  دیدن صحنه هایی از Take Shelter برای بار چندم شاید ترغیبم کرد ....مثلا آدم "جسیکا چستین" را ببیند که چقدر قشنگ روبالشتی های کار دستش را میبرد توی غرفه اش می‌فروشد  ... یا آلیشیای a beautiful mind رو یادش بیاورد و دلش بخواهد روزی که "جان" زندگیش را میبیند دستمالی توی کیفش داشته باشد و تاش بزند و جوری بگذاردش توی جیب کتش که یه گوشه ش بیرون باشد و بشود زینتش... بشود یادگارش.... بشود چیزی که با بوییدنش ازتو یاد کند....


دلم میخواهد برایت دستمال بدوزم ! چه گلی دوست داری؟ بگو برایت نقشش را بیندازم ...... 

۰ نظر ۲۹ بهمن ۹۳ ، ۰۶:۵۰
افرا

ماهها از تمدید کارت بانکت گذشته باشد و تو بعد این همه مدت کار کردن با رمز جدید ... رمز قدیمی را با اطمینان کامل وارد کنی و دستگاه کارتت را قورت بدهد!!!!!

و بیایی خانه گیج و منگ ! لای کاغذهایت دنبال بگردی ...... واووو .... 

فهمیدم چه شده ! یک نفر کلید بازگشت به تنظیمات کارخانه مرا زده یواشکی ! ریست شده ام .....

نکند  طرز پخت کیک همیشگی ام را هم فراموش کرده باشم ...

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۱۱
افرا

کاری از دستم بر نمی آید جز تماشای موریانه ای که هردم میخورد درب این کلبه ی بی در و پیکر را ...

کاری از دستم بر نمی آید جز تماشای فروریختن سقف این خانه را ...

کاری از دستم بر نمی آید جز تماشای گلاویزی اش با جنون را ....

چقدر من ناکاره ام ...

بلد نیستم چه بگویم ... چه کنم ... دلم خیلی کارها می خواهد اما توانم نیست ....

بیخود نبود آن زمان ک به رشته و تحصیل فکر می کردم روانشناس شدن اولین گزینه ام بود .....

نشد ...

جایی دیگر رفتم ... سیاست خواندن و تماشای گود عوضی ها شد سرنوشت من ... و من به کاشانه که بر میگردم خود را بی اثرترین می بینم ... بی اثری که همگان از او انتظار صبر دارند .. انتظار کمک ... انتظار آرامش .... انتظار ...................................


نکند دیوانه شوم!

به جهنم ....

چه خودخواهم که فروریختگی آنها را می بینم و به فکر دیوانه شدن یا نشدن خودم هستم .... 

نه! خودخواه نیستم ... آخر میخواهم آب قند درست کنم ... دیوانه که نمی تواند آب قند درست کند! باید سرپا بایستم ....

انگشتان پایم درد میگیرند.. کمی کبود شد .... تنها شدم .. رفتم بشورم آن ظرف چرک های مزاحم را .... از خودم بیخود شدم ... لگد زدم به در مزخرف کابینت ......

رفتم توی جارختخوابی نشستم و گریه کردم ............................

نکند دیوانه شوم !!!!

دلم گرفته از این شهر رخت می بندم ...

هزار خانه یکی خانه ی امیدم نیست....



کی حالم خوب می شود؟ کی حالش خوب می شود .....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ فعلم مفرد است اما خیلی ها منظورمند .... خیلی ها ............................................

کی؟؟؟؟؟؟

۰ نظر ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۳۴
افرا


روزی بین قفسه های کتابخانه پرسه که میزدم چشمم به این اسم افتاد! کتاب کافکا.... یاد پست دوستی در فیس بوک افتادم که نظر بقیه را در مورد این کتاب کافکا خواسته بود و من دلم دوست داشت کامنتی بگذارد و بگوید چیزی اما خب نمیدانست اصلا این کتاب از مسخ چه کسی و چگونه سخن گفته!!

و من آن روز کتاب را برداشتم!  خواندم و خواندم و از تمام صفحات و واژه های آن کتاب فقط و فقط اسم گرگوار برایم مانده  .....

لحظه هایی اگر انقدر هیبتت دستو پایت را گرفته که هیچ کجا نمیتوانی تنت را بچپانی من یاد گرگوار می افتم .... اگر مثلا یک روز خودم رو گوشه ای پشت یک مبل پنهان کرده بودم برای گریستن از بی فضایی من یاد گرگوار می افتادم .... اگر ناخواسته تبدیل شوم به هیاتی منزجر کننده و توان کلامم نباشد تا مجاب کنم آی ایها الناس من آنی نی ام که شما میبینید! در دلم چیزی ست که دیده نمی شود!

آخ چقدر گریستن گرگوار برایم قریب است... غریب نیست قریب است .... گریستنی که پشت چشمهاست.... توان عبورش به دنیای واقعی ها نیست ... هرچه زور هم بزنی یک ذره هم خیس نمیشود خانه چشمهایت .... بعد نتیجه میشود تصویر یک انسان سخت و سنگی وحشت آور .... که نهایتا اگر یک انسان دلنازک هم دوروبرت باشد واکنشش دل سوزاندن است و ترحم ! ....

کافکا ، گرگوار را عجیب برایم ثبت کرد!!! هیبتش را، اعجاب زشت و انزجارش را دوست دارم !!!

گرگوار را دوست دارم..... 

۱ نظر ۱۸ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۳۲
افرا

همین ..........

چشمه شعرم دیگه مثل قبل نمیجوشه... همین یک مصرعو بپذیر .....


من که دانم که تو دانی که هوایت به دلم هست مدام ...

 

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۲۸
افرا

گاهی اوقات از فکر چیزهایی که امکان بودنشان هست و درواقع نیست، دل آزرده و مایوس میشویم ....*


هووووم.... یک چیزهایی غیر ممکن نیستند .... اما ممکن هم نیستند .... و من از اینها زیاد دارم در زندگی.... من بودن ممکن ناممکن تو را میخواهم ...... من صدایت را میخواهم .... من .......میخواهم به یمن نزدیکی ملاقات به تکاپو بیافتم برای نابودی این دو سه تا جوش قرمزی که روی صورتم جا خشک کرده اند. بعد سه بطری آب در روز سر بکشم تا بدود زیر پوستم کمی آب .... ناخنهایم را سروسامانی بدهم .... اتویی بکشم ب قامتم .... برای اولین بار از خودم بپرسم چه بپوشم بهتر است ....

شیشه عطر مظلوم روی کمد را بردارم باهاش آشتی کنم بپاشم روی تنم عطرش را..... بروم برایش یک میوه کاج پیدا کنم. رنگش کنم .... آخر کاج خوب است... کاج همیشه هست ..... همانگونه که این رفاقت همیشه هست.. یعنی همیشه میخواهم باشد ......


من و تو ....... چه آسان میشود باهم باشیم ... چه سخت بی همیم 


* پ.ن: کافه ی جوانی گم شده. پاتریک مودیانو....

۱ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۵
افرا

وقتی باطری وجودم ته میکشه اینطوری میشم ... میرم کتابخونه و برمیگردم .... تو اتوبوس که میشینم میبینم به محض راه افتادن یه خانم به عقب برمیگرده و سری به تعظیم فرود میاره ... بیرون شیشه رو که نگاه میکنم یه آقا رو میبینم که اونم خم میشه و دست ارادت به سینه ش میگیره ... تازه میفهمم من حرم بودم .... نه نگاهی به گنبدی ... نه سر تعظیمی ... نه مکثی جلوی پنجره فولادی ... هیچی .... تمام مدت سر پایین ....

آخه باطریم ته کشیده بود... افتادن از پله ها ...  اشتباهی سوار شدن اتوبوس ... اشتباهی پیاده شدن از آسانسور... بی توجهی به شماره طبقه ای که ماشین لیلا و پارک کردیم و سه طبقه گشتن دنبالش....


لیلا فهمید که ناخوشم .... یکی باید فشارمو میگرفت.. حدس میزنم 9 رو 5 بود ...

سرمو تکیه دادمو محمد علیزاده تو گوشم خوند: تو دریایی و من فقط فکر آب ... همه چی به جز تو سرابه سراب ........ پهنای صورتم خیس شد. چشم که باز کردم خانوم کناری نگاهش رو که به من خیره بود رو ازم دزدید و به بیرون اشاره کرد: قصر نادرو خراب کردن!!!! اگه حوصله داشتم براش از نادر میگفتم و چشمهای بی خانه ... از کلنل پسیان و از قصر خورشید .. از کلات و دژهاش ... اما حوصله نداشتم. فقط لبخند زدم و گفتم آره .... لبخندم خیس بود. ....

دل دل میکردم برسم خونه .... نیاز به خلوت و آب و آینه و بخار داشتم ..... رسیدم... توی این خلوت غسل بازگشت میکنم ... غسل آرامش ! غسل توبه از ننوشتن. نگفتن .... 

دلم برای خودم تنگ شده ... برای تو هم ......

دلم تنگ شده....

شارژرمو گم کردم.... باطریم آخرای شارژشه .....

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۰۲
افرا

وقتی که تو دیگر فیس بوک نداری .....

من دیگر آن عدد کنار علامت انگشت شصت نشان برایم مهم نیست... چک نمیکنمش..... ببینم چندنفر زحمت کلیک کردن رویش را به خود داده اند که چه! وقتی نمیدانم اصلا خوانده اندم یا نه ... لایکشان مرامی ست ....

وقتی تو بودی چک میکردم .... ک بفهمم خواندی ام یا نه ...

حالا اما دیروقتی ست کوچ کرده ام اینجا... بدون اینکه بگویمت .... میخواهم تو پیدایم کنی ..... و بخوانی ام .... بخوانی گفته ها و نگفته هایم ... حرفهای بیخودم را ... رازهای مگویم را ......

کی پیدایم میکنی غریبه ؟ 

۱ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۰۱
افرا

قصد رفتن اگر میکنم به یک "بمان" دلم گرم میشود .... چمدان اگر میبندم به قفل شدن دستی دور مچ دستم مکث میکنم.... گاهی بیخودی دلم میخواهد بگویم قید هم را بزنیم .... و تو بگویی آتشم نزن لعنتی ....

چقدر جمله هایت را باید شخم بزنم تا تک و توک واژه بیابم که مرددم کنند برای رفتن .... تو که مثل منی .... من ک مثل توام... موسیقی را طور دیگری گوش میدهیم .... یکبار دیگر الکی سیاوش را بشنو !!! 

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۳
افرا

تو رویایی که من در آن باشم را کشته ای ... و من رویایی که تو در ان باشی را کاشته ام... 

هر روز آب میدهمش ....شاید غنچه حقیقت از آن سر برآورد 

 فکر میکنی کداممان پیروزیم؟

دانه ی من جوانه میزند یا جسدی که تو کشته ایش به ابدیت می‌پیوندد؟؟؟؟

من اگر منم که آن جسد را دوباره برمی انگیزم.... از خدایم آموخته ام آفرینش دوباره. را... 

تو چطور .... جوانه ی مرا لگدمال خواهی کرد؟ گمان نکنم. تو هیچ وقت سرکلاس ابلیس ننشسته ای.......

تو هم روزی به نهال من آب خواهی داد....

۰ نظر ۰۵ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۴۸
افرا

روزهاست که میخواهم نوشتنم در اینجا را شروع کنم.... حالم اما خوش نبود .. و من شروع با حال ناخوش را خوش یمن نمیدانم .... خرافاتی نیستم ... تو این را خوب میدانی ... اما چیزهایی هست که پایم بندشان باشد ...

امشب کیک پختم... بعد مدتها ... شیرموز هم درست کردم .... باشد که آدمهای این خانه را شیرین کام کند .... تنها کاری که از دستم بر می آید .......

این روزها اتفاقات بد و خوب همزمان شده اند ... تا حالا تلخ و شیرینی را با هم چشیده ای .... ؟ نه تلخ تلخ است کامت و نه شیرین شیرین.... نه لذت مطلق . نه رنج مطلق .... اما چیزی که هست طعم غالب و طویل تلخی ست .......


دیروز که دانه های برف از آسمان هجرت میکردند گفتم کاش این برف بنشیند روی این زمین. عزیزی گفت : نه حالا... کار خیر در پیش است ... الان وقتش نیست .... گفتم اتفاقا الان وقتش است... بگذار هرچیزی سرجای خودش برود... زمستان جای زمستان ... آدم جای آدم .... طعم تلخ این روزها بخاطر همین جاهاییست که اشتباهی جا داده اند .... بخاطر "جایگزین" است طعم این روزها ... هرچیزی .هرکسی جای خودش را دارد .... جایش را پیدا کند کاش....

جایم را پیدا کنم کاش ....

به یمن برف امروز ...... به یمن کار خیر آن عزیز ..... به یمن دل لجباز من برای کوتاه نیامدن جلوی این روزگار .... به یمن تکه کیکم که رسالتش شیرینی کام چند عزیز است ...

به یمن واژه "خوش یمن" امشب در این خانه را ... در این کلبه را. ... در این آسیاب را ... در این فانوس دریایی را .... در این میکده را .... میگشایم.... باشد که پیدا شوم .... پیدایم کند .... پیداش کنم .... 

باشد که پیدا شوم .....

۰ نظر ۰۵ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۳۳
افرا