دل خوش کنی به شعر و رقص واژه هایش .... یا سر فرو اندازی برابر برهنگی کلام صریح و شلاق هایش....
گاه نه دل خوش میشود و نه چرکین! آونگ میماند ....
دل خوش کنی به شعر و رقص واژه هایش .... یا سر فرو اندازی برابر برهنگی کلام صریح و شلاق هایش....
گاه نه دل خوش میشود و نه چرکین! آونگ میماند ....
یک گروهی در تلگرام داریم که همرشتهایها در هر مقطعی در اون دور هم جمع شدند...
به لحاظ رشته درگرفتن بحثهای جناحی کاملا طبیعیه! اما صحبتهای عامیانه و سعی در برچسب زدن چیز پسندیدهای نیست! در این بین شخصی اومد تا آماری مربوط به عملیات کربلای چهار رو ارائه بده و در جمله اش بجای شهید از کلمه "کشته" استفاده کرد.... و در پی اون برادری گرامی اومد وسط و شروع به انتقاد از این جمله و بدنبالش برچسب ضددین بودن به کل گروه کرد... حالا هرچه بهش میگیم برادر من چرا خودتو مالک نظام و انقلاب و شهدا میدونی و فکر میکنی هرکس انتقادی میکنه جیزی از این مسائل حالیش نیست! اما ایشون که کوتاهبیا نبودند! جالبه که با تحصیل در مقطع دکترای سیاستگذاری فرهنگی میومد از کلماتی مثل سکولار و لیبرالیسم بعنوان نوعی تحقیر یا فحش استفاده میکرد! شگرد مخصوص به خودی هم که داشت این بود که براحتی جملات خودش رو انکار میکرد و اگر مثلا من گفتم جناب شما حق برچسب زدن به گروه رو ندارید از کلمه خودم علیه خودم و سایرین استفاده میکردند... یعنی تا میگفتی الف، ایشون میگفتند: هیهات؛ باز برچسب.....
این که تکراری و طبیعیه... چون ما از این جنجالهای در بحثهامون کم نداشتیم.... چیزی که هست انتقاد ایشون به اساتید بود... از محرومیت پل میزدن به اینکه شهدا از طبقه محروم و ساکنین محلات فقیر بودند! و از این پل میزدن به اینکه اساتید و کلا جو دانشگاه در پی سرکوب و تحقیر قشر ضعیف و روستایی هستند... نشستن روضه خوندن از همایشی که درش شرکت کرده بودند و خانمی گفته اگر سطح تحصیلات زنان روستایی بالا بره چند درصد از فعالیتهای پوچ خانهداریشون کم میشه! و وقتی شخصی ازش پرسیده مثلا چه کاری جایگزینش میشه؟! ایشون گفتن: خواب و استراحت در روز!!!
نه من و نه هیچ یک از سایرین به بحث با ایشون ادامه نداد چراکه بی فایده بود! اما اونچه که هست اینه که در مورد نظر ایشون در مورد تحقیر روستاییان از سوی اساتید و جو دانشگاه بنظر من چیزی بود که ناشی از عدم اعتماد به نفس ایشون برمیومد! چراکه همه اون اساتیدی که ایشون شاگردشون بودن، استاد من هم بودهن... و حتی استادی در بین اونها بود که همیشه میگفت: یک نفر از بین شما آیا میتونه ثابت که هفت پشتش شهری بودن؟! غیر اینه که همین مشهد ما هم زمانی قریه سناباد بود؟
اعتماد به نفس وقتی در آدم باشه حتی اگر زمانی کسی رو دیدی که به هویت روستایی توهین میکنه میتونی براحتی بهش تذکر بدی تا شاید از گمراهی در بیاد! مثل جلسهای که در انجمن علمی داشتیم و دوستی با مثال زدن دانشگاه دولتی شهر که دانشجویانش رو به اردوهای علمی پژهشی میبره، پیشنهاد میداد که برای همایشهایی که حتی در شهرهای دیگر برگزار میشن دانشجوها رو به اردو ببریم! و خانمی این وسط نظرشون رو اینطوری ادا کردن که: اونا همهشون بچه شهرستانیان، جایی رو ندیدن، اومدن فقط بگردن! و نگاه متعجب دوستان بهش براش کافی بود که حرفشو برگردونه! ضمن تذکر دوستی که میگفت همهی ما شهرستانی هستیم اما بحث ما ربطی به این مسائل نداره!
در مورد خود من، دوستی همیشه بهم میگفت: نمیدونم چرا تو با اینکه متولد و ساکن مشهدی اما همیشه تا ازت در مورد اصالتت میپرسن سریع میگی مشهدی نیستم؟! و منم میگفتم خب مشهدی نیستم! وقتی خودم رو متعلق به همون رشتهکوههایی میدونم که نادر ازش بعنوان دژ استفاده میکرد چرا باید بگم مشهدیام؟
در مورد همایشی هم که ایشون شرکت کرده و حرف اون خانم هم باید بگم چند روز پیش دیالوگی از کارتون دوستداشتنی دوران کودکیمون خوندم که هایدی بعد از برگشتن از شهر به پیتر میگه: یه چیزی بگم باورت نمیشه، تو شهر آدما بعدازظهرا میخوابن!
حالا این حرفها رو برای چی نوشتم، نمیدونم!!! بهرحال بهتره به هویت هم احترام بذاریم، به اصالتمون افتخار کنیم، داشتهها و نداشتههامون رو هم بپذیریم .... و مدارا کنیم باهم! همدیگه رو قضاوت نکنیم بهتره! یکی از کسانی که اون آقا مستقیما ضد دین لقب میداد، سه برادر رو در جنگ از دست داده بود و ................. پدر و مادر هم نداشت و چندوقت پیش مشهد آمده بود که فقط سلامی به حرم بدهد و برود، حتی به من هم نگفت که وعدهای میزبانش باشم...
گاهی حس میکنی یک چیزی عوض شده... میگردی چیزی پیدا نمیکنی اما یقین داری که عوض شده
مثل مرگان که فکر میکرد رفتن امروز سلوچ طور دیگری ست.... سلوچ چیزی نداشت که با خود ببرد جز یک پالان که آن را هم هرصبح میبرد.... اما امروز مرگان حس میکرد سلوچ جوری رفته ک انگار هیچ وقت نبوده....... دنبال میگردد.... انگار سلوچ همه چیزش را برده اما چه؟
و گاه میشود که آدمی حس میکند رنگ باخته... طوری رنگ باخته که دیگر قابل برگشت نیست ... انگار آیینه زنگار زده شده.و آیینه زنگار زده که درست شدنی نیست. یا تحمل میشود یا دور انداخته میشود..... گاهی آدم خودش را آیینه زنگار زده میابد.... که دیگر لایق کشف شدن نیست. لایق خواندن نیست. لایق ورق زدن نیست...........
پی نوشت: مرگان و سلوچ، زن و مردِ دولت آبادی اند در "جای خالی سلوچ"
*سعدی شیرین سخن
"دو سال گذشت رفیق؛ از شانسهای زندگی ام بود دیدنت و تداوم حضورت...."
این را که توی صفحه فیس بوکش نوشته بود خواندم. برایش کامنت تبریک گذاشته بودند. و او ضمن تشکر تذکر داده بود که امیدوارم دچار بدفهمی نشده باشید....
و من کلماتش را و منظورش را خوب میفهمیدم و توی دلم برای این آقای همکلاسی کلی خوشحال بودم. و به مهرماه فکر میکردم .............
حرفهایی هست که به هم بدهکاریم.....
حرفهایی هست که از هم طلب داریم.....
First snow ....
صحنه ای که بارها در طول فیلم تکرار شد..... درخواست قدم زدن به مناسبت اولین برف و سرباز زدن تامی بخاطر مشغله ای که دلیلش فقط و فقط ایز بود!
تامی برای زنده ماندن ایزی تلاش میکرد ...... به روی حس متفاوت ایز در ان روزها چشم بسته بود و به تعبیر خودش دنبال درمان مرگ بود... از نظر او مرگ هم یک بیماریه مثل تمام بیماریها....
ایز اما مینوشت.... از ستاره ای که میمیرد ... ایز از درخت جاودانگی نوشت .... درختی که جسم انسان ریشه های اون خواهند شد و روحی که از آن صعود خواهد کرد ....
لحظه مرگ ایزی ... حلقه ای که در دستان پیرمرد در حال مرگ بود ... و انگشت تامی که تنها رد حلقه را داشت !!! افسوس .....
حواس تامی فقط به زنده نگه داشتن ایزی بود......
مستقیم آمد نشست کنار من! لاغربود و قدش کشیده به نسبت سنش! تی شرتش کوتاه بود برایش، شلوارش هم انگار تمام روز وسط بنایی و گچکاری یک ساختمان وول خورده باشد پر از لک بود! مرد سیگار به لب انگار پدرش بود، اما انگار پدرش نبود! دریغ از یک نگاه به دختر که چه میکند! ...
راستش را بگویم؟ حسم مثل وقتهایی بود که صدای موتوری را نزدیک خودم حس میکنم و کیفم را به شانه سمت دیوار می آویزم از ترس دست درازی احتمالی!
از خودم خجالت کشیدم اما! با لیوانش میزد به کیفم! یکهو دستش را دراز کرد به سمت عینک آفتابی ام که برش دارد! نه که بردارد، میخواست چشمهایم را ببیند! جا خوردم، لبخند زدم و عینک را برداشتم و فقط گفتم: "عزیزم" ... بعد همینطور نگاهم کرد و یکی دوتا زبان درازی جسورانه هم مهمانم کرد! بلد نیستم که واکنش درست چه باید باشد اما من نه خندیدم و نه اخم کردم! فقط نگاهش کردم.
مرا رها کرد چسبید به زن آن طرفی. توی مقوای لوله شده اش فوت کرد، زن گفت:"نکن خراب میشه"، بلافاصله بعد حرفش سرمقوا را توی مشتش گرفت و فشار داد، زن بر افروخته گفت:"ااا بیشعور"! .....
اتوبوس آمد و دیگر نفهمیدم چه کرد آن دخترک شاید ۹ ساله!
پ.ن: تا حالا شده دلت بخواهد دست کودک غریبه ای را بگیری ببری برایش کفش بخری؟ لباس خوب بخری؟ دوست داشتم این کار را بکنم اما راستش از پدرش میترسیدم!!! والا همان نزدیکی (سر فرامرز) لباس فروشی خوبی باز شده، ارزان هم هست :)
میگویم! چیزی دیگر برداشت میشود! و آغازگر گفتوگویی میشود، دل میسپارم به گفتوگو و تا انتها هم زبان باز نمیکنم که جانِ دلم میخواستم چیز دیگری بگویم! شاید در حوصله نگنجید که برگردم عقب و دوباره کلمات را بچینم!
با خودم فکر میکنم شاید اینگونه شد تا نگویم! شاید قرار نبود گفته شود! احتمالا بد هم نبوده که ناگفته باقی بماند!
بهرحال مهم این است که خواستم چیزی بگویم که نشد!
با اولین گازی که به زردآلو زد کرم کوچک تکانی به خود داد و خزید... زبانش بند آمد ! مادر هرچه سعی کرد نتوانست به حرف بیاوردش! دستش را گرفت برد به خیابان، پارک، هرچه که به ذهنش می رسید ...
یکهو به سرش زد بستنی برای دخترکش بخرد! برایش خوش زبانی کرد که به به و چه چه.... چه بستنی ای برای دخترم بگیرم
که یکهو زبان باز میشود:
- برای مریم هم بگیر......
پ.ن: مریم دختر همسایه بوده!
پ.ن: دخترک سیمین خودمان بوده!
پ.ن: بچه ها پاک و زلالند.... چه خوش قلب بوده خواهرم.
پ.ن: همیشه از اینکه وقتی گاز را تمیز میکرد، شعله ها و صفحه رویشان را میگذاشت توی سینک تا بشوید حرصم میگرفت! حالا خودم هم این کار را میکنم!
محمود تو را می شنید، پلک میزد و تو یک آدم تازه میشدی برایش که میشد قصه هایت را دوباره و دوباره بگویی اش! یا نه! اصلا نگویی ... چون یک بار گفته بودی و شنیده شده بودی و حالا توی نگاهش اثری از آن حرفها باقی نمانده! دیگر تو آدم آن قصه ها نیستی در نظرش! تر و تازه ای! لایق کشف شدن... لایق دوست داشته شدن! تو نابی .... نابِ ناب...
"محمود" خودش انتخاب کرده بود که مادام خیره شود فقط به درخت نارنج! و آدمها را بشنود و پلک بزند و با کلماتی ساده پاسخشان دهد، صاف و ساده و بعد باز پلک بزند و هیچ ..... آدم از دردودل کردن با محمود نمی هراسد!
راستی دوای درد رابطه ها این نیست؟ پلک بزنیم و دوباره آدمهایمان را ناب بدانیم... دوست بداریم...
پ.ن: به کتابهایی که میخوانی نامه بنویس، به فیلمهایی که میبینی هم، به موسیقی ها هم....
*تله فیلمی به کارگردانی بهرام توکلی.
برای دختری که 28 سالش است... پدرش سالهاست رفته.... مادرش بیمار است ... تنهاست توی خانه .... هرشب بخاطر ترس از اینکه مبادا صبح بیدار شود و صدای مادر را نشنود نمیتواند پلک ببندد... تنهاست... تصور به سخره گرفته شدن مدام آزارش میدهد... از کلمات و از آدمها میترسد... به چشمان زلالش اعتماد ندارد... دلش خواندن میخواهد و اندیشه اما چیزهایی هست که میکشانندش به سمت دیگر...
برای دختری که خیلی میترسد... خیلی گلایه دارد... خیلی بغض دارد .... خیلی بهانه دارد ....
تو باشی چه میکنی؟
تو باشی و با یک پیامش تمام اضطرابش را لمس کنی ... تو باشی و دمخورش نباشی اما به تو اعتماد کند و بی مقدمه بگویدت: "تو بابا داری؟ من ندارم ... من میترسم ... منو مسخره میکنن... من تنهام" چه میگویی؟
من بودم!
کنارم نشست که دستش را بگیرم ....
گفتم خدا حفظ کند مادرت را ... اما آخرش چه؟! بخدا جهان تو فقط تویی و همین! تو باید تنها باشی. همانطور که من فقط منم! گفتم تو خوبی! همین کافی ست، به مردم و حرفهاشان چکار؟! مدیون خودت نباش! همین... آدمهایی که بی ملاحظه رفتار میکنند به خودشان آسیب میزنند نه تو! نگذار بازیچه پوچی دیگران شوی.... این عدد و رقمها رو کنار بگذار، تو یک دختر جوانی، پر از امید و حرکت باش نه دنباله روی ریتم تکراری زندگی آدمها! ..
نمیدانم چهها گفتم اما هربار که یادم میکند دوست داشتنم بزگ تر میشود برایش! اگر آرام است برایم کافیست:
"هر وقت از آرامشم لذت میبرم یاد تو میوفتم افسانه، تو دنیای پر از آرامشو بهم دادی، منم دعا میکنم دنیات پر از آرامش باشه، دوسِت دارم و خیلی برات ارزش قائلم."
!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خدا حفظت کند دختر .... آرامشت واگیر داشته باشد کاش....
پا به پای هشتسالگی پارسا دویدم... دویدم و رفتم به ماجراجویی تا غریب نماند در دنیای آدمبزرگها... تا امیدش از مهمانی رفتن با مادربزرگ ناامید نشود، تا فکر نکند آدم بزرگها نمیتوانند همبازی خوبی برایش باشند...
نشستم پای حرفهایش، پای اشتیاقش برای تعریف کردن ماجراهای دنیای قشنگش... خوابم می آمد اما وعده داده بودم ظرفها که از میان جمع شد همراهش میروم به باغ... و رفتم!
پا به پای هشت سالگی پارسا چشم گذاشتم تا قایم شود، چشم گذاشت تا قایم شوم... جای عجیبی پنهان نمیشد که یافت نشود! اتفاقا کمین میکرد تا سریع دویدنمان آغاز شود ...
هشت سالگی پارسا اما دلداری را خوب میدانست! وقتی رفتیم که پی توپی بگردیم برایش و به جای توپ جسم بی جان جوجهتیغی را پیدا کردیم که لشگر مورچگان به جانش اوفتاده بودند در پاسخ ابروهای درهم رفتهام گفت: "حیوونن دیگه! میمیرن، عیب نداره..."
هشت سالگی پارسا زبانبازی که نمیدانست! اما همان "افسانه جون" گفتنهاش مرا راضی به هر کاری میکرد... تمام روز میشد با این پسرک بازی کرد و خسته نشد، دوید و نفس نفس زد و خسته نشد! میشد همه چیز را تعریف کرد و خندید. میشد بی دغدغه حرف زد و شنید.
او هم پا به پای دخترانگیهای من میشد وقتی سینی چای بدست میگرفتم و دور و برم میپلکید و با آن قامت کوچکش دستش را دورم حلقه میکرد... پا به پای دخترانگیم برایم بشقابها را جمع میکرد تا زودتر به وعدهای که داده بودمش عمل کنم... پابهپای دخترانگیهایم حواسش به همه چیز بود این پسرک مهربان.
توی خواب آدمها معصومند... بی آزار، سزاوار دوست داشتن.. میشود وقتی که خوابست کنارشان زانو زد و تمام جفایشان را بخشید ... میشود کنارشان زانو زد و زمزمه کرد: حیف این چشمهای معصوم... چقدر خوب خوابیدهای.... چقدر دلچسب...بدترین آدمها هم توی خواب خوبند.. آدم چشمهای بسته را که میبیند... بالا و پایین رفتن آرام سینه را که میبیند دلش میخواهد بخشندهترین عالم باشد...
چشم در جسم آدمی غوغا میکند... هرچشمی که میخواهد باشد، در هر صورتی که میخواهد باشد در هر جسمی .... چشم غوغا میکند... وقتی که بسته است هم که دل را نرم میکند...
کسی را اگر میخواهی ببخشی، در خواب خیره شو تا تمام نجابتی که از چشمت پنهان مانده را دوباره بازبینی....
آدمها در خواب خواستنیاند... بخشیدنی... دلپذیر