در هر رابطهای، اگر هدف ما حفظ بلند مدت آن رابطه است
باید حفظ همزمان "باهم بودن" و "جدا بودن" را یاد بگیریم.
این مسئله،در مورد همهی انواع رابطهها
چه شغلی،چه دوستانه و چه عاشقانه مصداق دارد.
در هر رابطهای، اگر هدف ما حفظ بلند مدت آن رابطه است
باید حفظ همزمان "باهم بودن" و "جدا بودن" را یاد بگیریم.
این مسئله،در مورد همهی انواع رابطهها
چه شغلی،چه دوستانه و چه عاشقانه مصداق دارد.
۸ آزمایش ذهنی جهت شناخت راه آینده.
نکته مهم در تمام این آزمایشات این است که واقعا خود را در فضای این آزمایشات تصور کنید تا جوابگو باشد و بتوانید واقعا پی به خواسته ی درونی خود ببرید.
۱- جامعه ای را فرض کنید که در آن تمام شغل ها از سه جهت درآمد مادی،شهرت و منزلت اجتماعی کاملا یکسان است،یعنی شما چه پزشک باشی، چه استاد دانشگاه باشی، چه سوپر شهرداری باشی، چه بنا باشی و چه رییس جمهور باشی از سه جهت فوق کاملا برابر هستید،در چنین جامعه ای شما به دنبال چه شغلی میروید؟
۲- فرض کنید در یک جامعه ای انسان نامرئی شوید، وشما همه را ببینید ولی کسی شما را نمیبیند،در چنین جامعه ای دست به چه کارهایی میزنید؟مثلا آیا دست به کارهای اخلاقی میزنید؟
۳-تصور کنید خداوند در مقابل شما نشسته است و از شما میخواهد یک آرزو کنید تا آن را برآورده کند، ولی باید توجه داشته باشید فقط یک آرزو میتوانید بکنید و بعد از اینکه آرزوی دلخواهتان را کردید دیگر راهی برای بازگشت ندارید،در چنین حالتی شما از خدا چه میخواهید؟آرزو میکنید که رییس جمهور شوید؟انیشتین شوید؟ارسطو شوید یا.....
۴-اگر قرار باشد شما را تا آخر عمرتان به یک جزیره دور افتاده تبعید کنند و در آنجا جز شما کسی نباشد،و فرض کنید به شما سه ارفاق کنند:
یکی اینکه بگویند شما میتوانید از اینجا یک کتاب انتخاب کنید و با خود به جزیره ببرید،دراین صورت چه کتابی را انتخاب میکنید؟
دیگر اینکه شما میتوانید در آنجا یک کار هنری انجام دهید و وسایل مورد نیاز را از اینجا با خود ببرید،شما کدام یک را انتخاب میکنید؟
و دیگر اینکه به شما اجازه داده میشود یک انسان را از اینجا به همراه خود ببرید،حال شما چه انسانی با چه ویژگی های را انتخاب میکنی؟
۵-اگر به شما بگویند یکی از اشخاص تاریخی را که خودتان درک کرده اید یا در تاریخ خوانده اید،هستی حاضر است جای شما را با آنها عوض کند،شما حاضرید به جای کدام شخص باشید؟
توجه داشته باشید نه اینکه فقط در یکی از جنبه های آن شخص به جای آن باشید بلکه در تمام جنبه ها با تمام خوبی ها و بدی های شخص.
۶-این آزمایش معروف به نوشته سنگ قبر است و از ابداعات نیچه میباشد.روی سنگ قبر خود آنچه را که میخاستید باشید بنویسید و زیرش آنچه که الان هستید را بنویسید،مثلا بنویسید کسی که اینجا ارامیده است میخاست معلم شود اما فروشنده شد،میخاست بخشنده باشد اما بخیل شد و.....بعد روی آنچه که الان هستید خط بکشید و یک زندگی جدیدی را بر اساس آنچه میخاستید باشید را آغاز کنید.
۷-فرض کنید یک کسی که قولش صادق است به شما بگوید تنها یک سال تا پایان عمرتان باقی مانده است
و شما هم باور کنید،حال در این یک سال به سراغ چه کاری میروید؟
خب بعد این یک سال را کمتر بکنید مثلا شش ماه،همینطور کمتر تا ۲۴ ساعت،ببینید در این فرصت دست به چه کاری میزنید؟کارهایی که بنظرتان می آید در آن ۲۴ ساعت انجام دهید و بعد از دنیا بروید آن ها فریاد درون شماست.این همان چیزی است که شما در تمام زندگی باید بروید به دنبالش.
۸-گفته اند یک کشتی به علت سنگینی بارش در حال غرق شدن بود و ناخدا از مسافرین خواست که مقداری از وسایلشان را در دریا بیندازند تا بار کشتی سبک شود،بعد از اینکه هر کس مقداری از وسایلش را به دریا انداخت باز ناخدا از مردم درخواست کرد که مقداری دیگر از وسایلشان را در دریا بیندازند تا بار کشتی سبک تر شود،بعد از چندین مرتبه تکرار این ماجرا عالمی که در آنجا بود در عین حالی که کتاب هایش را به دریا میریخت گفت این ها از جانم عزیزتر بودند.
حال ما در زندگی باید ببینیم که چه چیزهایی داریم که حاضریم جانمان را بدهیم ولی آن چیزها را از دست ندهیم.مثلا بعضی ها حاضر نیستند به هیچ وجهی صداقت ،شفقت،احسان و .... خود را در زندگی از دست بدهند حتی به قیمت جانشان.
(جمع آوری شده از درسگفتارهای پراکنده استاد مصطفی ملکیان)
پ.ن: ما هم از این سوالها از یکدیگر میپرسیدیم. مثلا تو ایده ی سه آرزوی غول چراغ جادو را مطرح کردی. من ایده اینکه فرض کن فقط چنددقیقه تا نابودی خانه مانده، چه چیز با خودت برمیداری؟ تو پرسیدی اگر قرار باشد به جزیره ای فرستاده شوی تا ابد و فقط اجازه همراهی چندنفر به انتخاب خودت را داشته باشی چندنفر را میبری، چه کسانی را؟ پرسیدی اگر بتوانی انتخاب کنی که دریکی از دوره های تاریخی زندگی کنی کدام زمان را انتخاب میکنی؟ پرسیدم اگر بدانی که تا آخر امروز زنده ای چه حرفهایی هست که دوست داری بگویی؟ اگر آن بازی را ادامه میدادیم، حالا کتابی از سوال و جوابهای متفکرانه مان داشتیم!
از نو شروع کنیم.. از اول خط..
مشتاق سلامِ هم...
خرسند حضورِ هم...
خواهان ماندنِ هم...
کاغذ هنوز که تمام نشده ... دورش نیاندازیم...
خوش بینم به خط بعد...
زیبا شروعش کنیم... با سلام ...
حیف تمام حرفهای خوب...
حیف تمام دل گفته هایمان...
حیف تمام اشکها و لبخندهای مشترک...
حیف تپشهای خوش آهنگ ...
کاغذ هنوز هست...
قلم برداشتم:
سلام رفیق دیر آشنای من...
نامه ی جلال به سیمین را داشتم میخواندم و نفهمیدم ۱۴ ایستگاه کی طی شد و فقط از پیچیدن اتوبوس به چپ فهمیدم وقتش است بلند شوم و در همان ایستگاهی پیاده شوم که بابا و مامان همیشه توصیه میکنند آنجا پیاده نشوم، از خلوتی اش میترسند، من اما عاشق این خلوت ساکت و دلپذیرم...شاعر هم که میگوید جایی که عشق باشد آنجا خطر نباشد ;-)
کتاب در دست پیچیدم به کوچه.. و در گوشم میخواند: روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید... حالیا چشم جهانی نگران من و توست...
و گلایه های جلال از سیمین را با لبخندی در ذهنم مرور میکردم:
(صدبار نوشته ای "من صد یک دردها و غصه هایم را برای تو نمینویسم" و من از همین پکرم... به همین اعتراض دارم...)
گلایه میکرد و اعتراض .. اما عشقش از بین همین دلگیری اش پیدا بود... در عشق غصه هست اما حزن و عزا نه! دلگیری هست اما بیزاری نه!
چه خوشایند است خواندن نامه های آدمهای دنیای واقعی مان که اهل نامه نوشتن بوده اند. که به عشق باور دارند حتی اگر فاصله ها و تضادها هرازگاهی خودنمایی کنند. به امکان عشق امیدوارند حتی اگر دور باشند از هم... برای حفظ عشق زندگی میکنند حتی اگر اشتباه سر بزند... حتی اگر کسی این بین خطا کند. عشق اگر بخشیدن خطانیست، اگر گذر از سختی ها نیست، اگر پروراندن مهر آدمی در قلب نیست، اگر تصمیمی برای زیست عاشقانه نیست پس چیست؟
عشق ارادی ست جانم... اگر برگزینی که عاشق باشی زیستنش چنان رضایتبخش میشود که سختی جانت را به سنگ مبدل نمیکند، بلکه میشوی جویباری از مهر، روان در تمام روابط انسانی ....
پ.ن: کتاب نامه های سیمین دانشور و جلال آل احمد/ تدوین و تنظیم: مسعود جعفری
پاول آهسته گفت: مادر، تو قلب بسیار خوبی داری
- فقط ای کاش میتوانستم، هرچند کم، به تو کمک کنم؛ به همهی شما! کاش بلد بودم.
- نترس... بلد خواهی شد
مادر به نرمی شروع به خندیدن کرد و گفت:
از قضا من همین را بلد نیستم، نترسیدن را!
مادر/ ماکسیم گورکی
ترجمهی محمد قاضی
گفته بودم بی تو میمیرم ولی این بار نه
گفته بودی عاشقم هستی ولی انگار نه
هر چه گویی دوستت دارم به جز تکرار نیست
خو نمیگیرم به این تکرار طوطی وار نه
تا که پابندت شوم از خویش میرانی مرا
*دوست دارم همدمت باشم ولی سربار نه*
قصد رفتن کرده ای تا باز هم گویم بمان
بار دیگر میکنم خواهش ولی اصرار نه
گه مرا پس میزنی گه باز پیشم میکشی
آنچه دستت داده ام نامش دل است افسار نه
میروی اما خودت هم خوب میدانی عزیز
میکنی گاهی فراموشم ولی انکار نه
سخت میگیری به من با این همه از دست تو
میشوم دلگیر شاید نازنین بیزار نه
گه مرا پس میزنی گه باز پیشم میکشی
آنچه دستت داده ام نامش دل است افسار نه
خوب خوانده افسار را محسن چاوشی...
لیلی وار بر راه نشسته و چشم انتظار پهن کرده پیش پا...
قیس اگر مجنون هم نگشته باشد، لیلی، لیلی ست... بر نمیخیزد!
عشق پیمانی ست با خویشتنِ خویش.... بی هیچ توقعی... با همه شوق و امیدی...
تنهایی یعنی این که بین چندصد شماره تلفن و مخاطب، نشود به یکی پیام داد که: "بیا و مرا بشنو ..."
مشکل از توست .. گوش شنیدن بوده ای اما زبان گفتن نیستی... میترسی زبان که باز کنی به بیهودگی همه ی آنچه به خود واداشته ات، برسی... می ترسی لب باز کنی و جز سکوت صدایی از تو بر نخیزد ... میترسی به بی دلیلی برسی... می ترسی لب باز کنی و چیزهایی بگویی و بعد افسوس بخوری که کاش نگهشان داشته بودم بهر خودم... میترسی گفتنی هایت ناگفته بمانند و ناگفتنی هایت گفته شوند... تو دختر شجاع خیال خودت، از تاریکی و از حیوان وحشی و از جنگ مرموز و از ارتفاع و از خطر نمیترسی، اما از حرفهایت میترسی ... و این است که هیچ یک را از لابلای این همه نام نمیتوانی برگزینی برای دمی گپ زدن و خالی شدن از پس آن ...
و اینگونه است که دور و اطرافت پر است از آدم و ارتباطاتت به گمان خیلیها زیاد است و خوب، اما آنجا که باید به کار بیایند نمی آیند ...
شاید هم این خوب است .. این همان چیزی ست که باید ... یکهو ایده ی چت کردن با خودم بهم دست داد! نشستم برای خودم استیکر دختر بی حوصله و غمگین فرستادم ، بعد از خودم پرسیدم اینا چیه؟ چیزی شده؟ بعد جواب سربالا به خودم دادم... بعد به خودم پیله کردم که فهمیده ام یه چیزیت هست ... بعد کلام آغاز شد ..... شاید این ایده ی خوبی باشد ... یک مخاطب با نام خودم باید اضافه شود و واگویه ها بماند برای او ... امیدوارم بشنود همانطور که باید .. حتی گلایه هایی که از خود اویی که خود من است دارم ...
* آهنگ "همسایه" از محمد اصفهانی عزیز
"نابودی در اوج زیبایی" ... تا جاودانه شود زیبایی در سرزمین ذهن ... ایده ای که مناسب آدمهاییست که وفادار خاطرات خوش و خوب هرچند اندک نیستند... در عوض ورق که بزنند ذهنشان را لحظه های چرکین پشت هم برایشان مرور میشوند... چرکمرد هم نمیشوند... تازه اند با بوی عفنِ بی طرواتی، بی امیدی، بی رغبتی ...
"نابودی در اوج زیبایی" برای آن وقتیست که غوطه وری در لذت اما نمیدانی قرار است این لذت و خاطره اش غبار بگیرند زیر خروارها تصویر لحظه هایی که واقعی تلقی میشوند و مبنا قرار میگیرند ...
ویدیویی که شاید خیلیها این روزها دیده باشندش، آواز دختربچه سوری در سالن مسابقه ای با داوری خوانندگان عرب است که از میان این همه آهنگ، این آهنگ رمی بندلی را انتخاب کرده و وقتی میخواهد بگوید اعطونا الطفوله، بغض و اشکش اجازه نمیدهد ... و او با سوز صدای بغض آلودش جان را میخراشد که: کودکی ام را پس بدهید....
فکر کن اگر روزی سربازها از فرماندهان خود فرمان نبرند، در سنگر بمانند، خط مقدم جبهه ها میدان رقص و بازی کودکان شود، سلاحها به گورهای دسته جمعی سپرده شوند... مرزها بشود میعادگاه بوسه ها و عشقی که حد و مرز نمیشناسد و هیچ مرزبانی قدمی را بیگانه نداند و بجای راندان فرابخواند به خوشامدی.... و زمامداری جهان دست کودکان باشد که پر کنند همه جا را از شوق و رقص و بازی و پاکی....
کاش سربازان تفنگ زمین بگذارند و جایش شاخه گل بردارند، آغوش باز کنند به روی کودکی که ترس به دنبالش میدود و او را آشفته کرده، پناهشان شوند...
دنیا را دو دستی تقدیم کودکان کنیم... چه ساده پیچیده ترین دردهای ما را حل خواهند کرد...
لباسی راحت به تن بدون اینکه احساس کوچکترین فشاری در بدنت کنی، بلوزی بلند و.گشاد و شلوار ریون سبک و راحت که مجموعا آنقدر سبکند که وزنی بر تنت حس نکنی... و این حس از پس روزها پوشیدن لباسهای سنگین و لایه لایه است که خوشایند جلوه میکند.
سیب زمینی را حلقه میکنم و میچینم کف قابلمه، برنجم انگار دانه دانه از آب درآمده ... دیگر مادر نمیگوید این برنج خوش نام کلات است هاا.. نباید له شود، باید قد بکشد، باید عطرش خانه را بردارد... منتظر میمانم دمش را بدهد بالا و زیرش را کم میکنم تا سیب زمینی ها هم به اندازه طلایی و ترد شوند. سرکی هم به مرغ میکشم، زردی زعفران و رنگ آن ادویه بلوچی را به خود کشیده، گوجه های نگینی هم خوب جلوه گری میکنند، دلم میخواست قارچ هم مثل همیشه کنارش باشد اما نخواستم پدر را اذیت کنم، مغازه رفتن را زیاد دوست ندارد... رفته اند دیدن همسایه ی از سفر برگشته، چای لازم نیست دم کنم، پس چندپر گل گاو زبان کفایت میکند که با تکه کوچکی نبات به استقبال دختر آشپز بیایند... تلویزیون را به رادیو تغییر میدهم و میروم روی موج رادیو آوا، دوتار خراسانی مینوازد ...وه که دلنشین است... به درک که ساعتِ اخبار میگذرد... روی مبل لم میدهم به قصه های بهرنگ چشم میدوزم که نصفش را خوانده ام و با تمام شدن هر قصه اش دلم میخواسته کودکانی کنارم باشند که چشم امید صمدبهرنگی اند برای بهبود اوضاع جهان که اینطور در قصه هایش دست بالا گرفتدشان و مستقیم و غیر مستقیم میخواهد که دنیا را نجات دهند، بپرسند و علت جویی کنند و سپس رفع و رجوع کنند... از مفاهیم بزرگ با آنها سخن میگوید، نه اینکه به تکرار دیگران بگوید دست مادرتان را ول نکنید و به غریبه ها اعتماد نکنید و حرف بزرگترها را گوش کنید. نه! حتی یادشان میدهد که گاهی این بزرگترها هستند که اشتباه میکنند... چشم و گوش خود را باز نگه دارید...
چای آماده خوردن است، رادیو میخواند ... و من زمزمه میکنم: هی فلانی... زندگی شاید همین باشد...
گل گاو زبان شاید بتواند مانع فکرم شود که پر میکشد به صدای گرفته و غمگین او، پر میکشد به غمی که انکار میشود و غمی که فریاد میشود ... و همه آن حسهایی که میدانم هستند اما تظاهر میشود که نیستند..
اطلاعیه ای به همه ایستگاهها چسبانده اند که از این پس زائرین و مجاورینی که من کارت ندارند یا شارژ کافی ندارند ملزم به پرداخت پانصد تومان به راننده اتوبوس هستند. اول تصور کردم این مختص همین خط اتوبوس است، گفتم خب فرقی هم نکرد تا بحال هم کسی پنجاه تومان باقی پول را برنگردانده بود. بعد که همان اطلاعیه را در ایستگاههای دیگر که اتوبوس های مربوط به آنها کرایه های سیصد یا دویست و پنجاهی دارند دیدم، با خودم گفتم این هم تهدید اتوبوسرانی... و این هم مصداق دیگری از حرفی که از زبان خردترین تا درشتترین ها میشنویم: "مشکل خودتان است... مشکل من نیست"
شاید خنده دار است که سر صد دویست تومان آدم یادداشت بنویسد ولی آیا واقعا کسی در آن کمیسیونی که برای برنامه ریزی این جریمه و بحران! تشکیل شده بود کسی از ایستگاههایی که فاقد محلی برای شارژ من کارت هستند صحبت کرده، یا از کسانی که حساب پنجاه تومان خرجشان را هم دارند و آن قدر غنیمت کنار میگذارند تا سر ماه کم نیاورند، یا مثلا کسی که با عجله در پی کاری ضروری به دنبال اتوبوسی میدود تا جا نماند و هیچ حواسش به کارتش نیست؟
چه این روزها جریمه ها به نظرم سنگین و ناعادلانه می آیند، از خردترینش که کرایه ی اتوبوس باشد، تا بیشترینش که اعدام باشد.... خبر بررسی پیشنهاد حذف اعدام از مجازات متهمین مواد مخدر را که خواندم خوشحال شدم، هنوز خاطره دیدن ناخواسته آن دو جسم آویزان بر طناب دار با من است! چندروز پیش دوست حقوقدان ما، واژه ای بکار برد که مامعنیش را نمیدانستیم، توضیح که داد فهمیدیم ریشه کلمه از شهره است و مجازاتی ست شبیه دوره دادن مجرم در شهر..... گفتم یعنی آبرویش را بردن؟ چه کار بدی .....
دکتر آزمایش از بزرگان حقوق کشور است، شانس حضور در جلسه ی دفاعی را داشتم که او مشاور پایان نامه بود، آنقدر شیرین حرف میزد که دلم میخواست تمام کلامش در ذهنم تا ابد حک شود و چه خوشایند بود وقتی که گفت "ما حق مجازات نداریم. ما مجازات میکنیم چون کار دیگری بلد نیستیم. نگویید دین ما گفته چون دنیا با دین ما شروع نشده. دنیا از بدو تشکیل اجتماع، مجازات را در خود داشته"... خود حقوقدانها هم قانون را نماد عدل نمیدانند بلکه آن را ابزار نظم میدانند... و بنظرم حواس آدمها باید باشد که انسانیت خیلی وقتها پیشی دارد بر نظم و قانون. عدل در وجدان همه آدمها حضور دارد....
پ.ن: پراکنده گویی که میگویم منم یعنی این... که از جریمه کرایه اتوبوس میرسم به اعدام و حقوق و قانون ... خواستم گذری هم به کتابخانه و کتابدارهای مجازات کننده دانشگاهم بزنم که دیدم بیش از آنچه باید کلام به درازا میکشد. بنابراین جریان کتابخانه میماند برای بعد ...
میدانم که چه سنگین باری ست، بار غم دوری از عزیزانت و تصور چنگالی که آنها را از تو ربود و بر آنها سایه افکند تا تو را نبینند، تا تو نبینی شان...
اما آن هنگام که جای عشق و شکیبایی، خشم و انتقام مایه ی زنده ماندنت شد؛ پرده ای پیش چشمانت نقش بست تا چشمان "او" حتی آشنا هم نیایند در نظرت... تقصیر را گردن خانم لاوت نیانداز، عشق از پس دروغها هم بر آدمی نهیب میزند، محبوب را میشناسد ... تو اما سراسر انتقامی، سراسر نفرت .... چه بد لحظه ای بود سر خونینِ او بر زانوانت وقتی که رگ گردنش با دستان تو شکاف خورده بود و حالا تو چهره ی خفته ی او را شناختی .... او در ذهن تو مرده بود پس ذهنت فقط مرده ی او را میشناخت، والا اگر عشق او درونت زنده بود حتی در لباس زن مجنون خیابانی هم میشناختی اش.....
سویینی! تیغی که بر گلوی تو بوسه زد و چهره ی محبوبت را سرخ از خون تو کرد، تیغ نفرت بود... تیغ مرگ بود....
عشق همیشه پیروز است، خیالت از بابت جووانا گرم. عشق به آن ملوان جوان جرات بخشید... آنها گریختند... آنها به عشق زنده اند....
کاش تو هم به جستجوی عشق آمده بودی...کاش آمده بودی برای نجات.... برای زندگی .....
سرسنگینی اش از آن بابت است که جلوش درآمدم و ذهنیتش از افغانها را به باد انتقاد گرفتم، مدرک آوردم، سند آوردم که آن برهوت و زاغه ها و زندگی ناامن زنها و میرندگی هرروزشان که در ذهنش تثبیت شده را پاک کنم... پیش خودش نمیدانم چه فکر میکند؟ اینکه تعلق خاطری بین من و جنبه ای از آن دیار وجود دارد که اینچنین به گوشه قبایم برخورده... اما نه واقعا! بدهایشان را دیده ام، خوبهایشان را هم دیده ام! تاجرش را دیده ام، کارگر ساختمانیش را هم دیده ام، دانشجو و شاعرش را هم دیده ام ... مهربان و متواضعش را دیده ام، مغرور و بدخلقش را هم ... اما هیچ یک مجوز آن را به من نمیدهد که بر ملتی انگ بزنم ...
چندروز پیش از کوچه مان رفتند آن زن تنها و دخترهایش و پسر کوچکش، آخرین باری که دیدمش آمده بود تا برایش عکسی ارسال کنم برای برادرش ... دختر کوچکش بلوتوث گوشی اش را روشن کرده بود و از راه پیامک عکس را ارسال کرده بود! یاد دادمش که از اینترنت چطور استفاده کند و تلگرام کدام است و ضمیمه کردن چطور است... برادرش خواسته بود عکسهای تمام این چندسال را از خودش و بچه ها بفرستد... چندسال فاصله میطلبد که بخواهد تغییر عزیزانش را ببیند و مرهمی بر دلتنگی اش بگذارد... برادرش کابل است و او مشهد... چشمان روشنی دارد، دل مهربانی دارد، ترکشی هم در سرش دارد... افغانها هم عزیزند همانقدر که ایرانی ها... همانقدر که همه ی آدمهای خوب دنیا ...
چه شلخته روزگاری ست...
هیچ چیز سر جایش نیست!
نه روی زمین برفی...
نه بر زبان تو حرفی...
سابق بر این، زمستان که میشد، چشم انداز هرصبح من این بود: زمینی به درازای باغ، سفیدپوش...
سابق بر این تو که بودی، چه بسیار حرفها بود، به درازای شبهای زمستانیم ...
زمستان است، تو هم هستی .... اما چیزی سرجایش نیست... شلخته روزگاری ست ....
اینکه مغلوب شرایط شوی و تبدیل شوی به آنچه که نبوده ای و دلت نمی خواسته باشی آزار دهنده ست! در آنِ واحد در دو عرصه حاضری و اما یا چنانی که نباید، و یا چنان کی اندیشند که نباید... برخی اندیشه های عوضی خوبند چون هلت میدهند به جلو، با خود می اندیشی که بهتر است بجای انکه وقت خود را صرف تغییر دیدگاهی دهی بهتر است خودت را برسانی به همان انسانی که آنها ساخته اند از تو، نه اینکه نقش بازی کنی، نه ... تقلا کنی که بشوی همان دختری که کسی به عنوان یکی از ادعاهایش از آن یاد می کند ... اما جایی که به آنچه نمیخواهی تبدیل شده ای فقط بخاطر اینکه ضعیف تر از آنی که از پس وقایع برآیی. آنجاست که نه توان اینت هست که به جدال افکار آدمها برآیی و نه اینکه آنطور نباشی که نباید ... فقط امیدی مضحک همراهی ت خواهد کرد که این لحظه ها میگذرند و اینی که هستی ترک بر می دارد و آنی که دوست داشتی باشی سر برمی آورد.. متولد میشود.. نو میشوی ...
همسایه سابقمان یک پیرمرد بود. صبح زود می آمد باغ و غروب بازمیگشت. و تمام روز تنها با درختانش سرگرم بود..
فصل توت که میرسید، در خانه ی ما را میزد و گوشزد میکرد که شاخه های توت روی پشت بامتان مال شماست، مال من نیست... نیازی به یالله گفتن نیست، من تنهایم... هروقت خواستید بروید و نوش جان کنید... آخر درختهای ما جوانتر بودند و هنوز سخاوت درختان کهنسال همسایه را نداشتند...
سالهای سال بود که همسایه ی هم بودیم. تا اینکه قصد به فروش باغ کرد. فرزندانش پول لازم داشتند و باغ به دردشان نمیخورد، زندگی لنگ مانده بود و دنیایی پول زیر این باغ خوابیده بود. روزی که وسایلش را بار زد، آمد برای خداحافظی، پیشانی پدر را بوسید و قبل از اینکه اشک توی چشمش بچکد روی گونه اش سر چرخاند و رفت. حالا بجای آن خانه کوچک ساختمان عظیمی درحال بالا رفتن است. درخت زیادی در باغ نمانده، همه ی دیوارها سنگ نما شده اند و دور تمام درختها سنگ فرش! باغ و خانه باغ نیست دیگر! و صدای تمدن هرروز بر آواز زاغها و پرستوهای محله ما میتازد. ما به قلعه های سبزمان عادت داشتیم، ما آمد و شد فصلها را در اولین لحظه در خانه خود میدیدیم، خیلی سال پیش که آب کم نبود، آبیاری غرقابی بود، و در هفته ای که نوبت آب کوچه ی ما بود، آب از انتهای باغها عبور میکرد تا به مقصد برسد و ما در آن هفته جویباری مخصوص به خود داشتیم،با آن آب جاری عشق میکردیم. حالا آبیاری اما قطره ای ست، درختها بی جان شده اند و دیگر شاخه ای نا ندارد که سرک بکشد بر دیوار همسایه، بهانه ای هم ندارد... وقتی بشر میتواند با تشریفاتش از این باغها پول در بیاورد چه نیاز به طبیعتش، پر میکند باغ را از مصنوعیات که بشود باغسرای عروسی! باغ تالار...
چشمان من به گریستن عادت کرده اند.... زمستان شده و اشک ها بهانه شان سرماست... تشخیص اینکه این اشک خودخواسته است یا نه با رهگذران کنجکاو ... اما پُلها و کوچه ها و پرچین ها با اشکهای گاه و بیگاه من آشنایند ... لازم نیست دلیل گریه نو باشد! گاه کهنه است ... خیلی کهنه ... حتی بیاد آوردن خاطره ای از 8 سالگی ... زمستان است و اشکهای من ناخواسته جاری میشوند و پرسش برانگیز میشوند: "چیزی شده؟"
پ.ن: "هِنری در فیلم detachment (ازهم گسیختگی) عادت داشت در اتوبوس خلوت آخرِ شب گریه کند..... درکش می کردم و گریه هایش برایم آشنا بودند و عزیز...
توی هفده سالگی مادر شد، مادر فرزندی ناخواسته و نامشروع! چندسال پیش از آن مادرش او را با پسری دیده بود، نتیجه اش شد امر به چادری شدن میترا... میترا چادر سرش کرد... آن وقتهایی که ما چه میدانستیم بند به صورت انداختن چیست و چرا چشم بعضیها سیاه تر است، او همیشه صورت صاف و بدون مویی داشت... و بعد از آن دیگر مادرش آن پسر را ندید. و روزی به خود آمد که دکتر گفت: دخترت حامله ست... نمیدانم آن روز با میترا چه کرد، اما بهرحال پای گندی که به بار آمده بود ایستاد ...نوه ناخواسته اش را در پنج ماهگی ریخت دور، آب از آب هم تکان نخورد، هیچکس هم نفهمید، مخصوصا مردهای خانه! تنها موجی که به آب افتاد، موجی بود که مادر سپیده راه انداخت. فقط ما چهارنفر میدانستیم چه شده! اصلا اولینهایی که به دکمه های باز ایستاده ی مانتوش خرده گرفتند ما بودیم که چه چاقی عجیبی میترا...لیلا به مادرش گفت، مادرش به مادر سپیده و او به مدیر مدرسه که: چه نشسته اید که چشم و گوش بچه هایمان باز شد... میترا از آن مدرسه رفت... دیگر ندیدیمش... اما هرازگاه زمین میچرخد و او را سر راه یکیمان سبز میکند: "میترا میره دانشگاه، روانشناسی میخونه!" "میترا میره سرکار،شهرداری!" "میترا ازدواج کرده!" ..... و میترا حالا خانم خانه ایست و کسی نمیداند یکبار تا مرز مادری پیش رفت ....
و گاهی من برای نام نهادن بر اتفاقات گیر میکنم... فریب، اشتباه، تاوان، گناه، تجربه....
پ.ن: فیلم لاکپشتها هم پرواز میکنند بهمن قبادی فیلم بی رحمی ست... وقتی تا نیمه ی فیلم خیال میکنی پسر بچه همراه آن خواهر و برادر حلبچه ای برادر کوچکشان است اما ناگهان دختر را مادر صدا میزند! یک دختر ده یازده ساله.... بلایی که جنگ بی رحم بر سر دختر آورده، نتیجه غالب شدن خوی حیوانی بر سربازان عراقی!
وای اگر یک روز سربازان از خانه هاشان بیرون نیایند چه دنیا آرام میگیرد .....
پ.ن: میترا با آگرین قابل مقایسه نیست ... برچسبی به میترا نمیچسبانم اما فرق است بین قربانی تا قربانی... من هنوز نمیدانم میترا قربانی چه چیز شد و آیا اصلا قربانی شد؟
رفرنس دادن جنبه ی اعتبار بخشی دارد. وقتی میخواهی حرفی بزنی دنبال جمله ای، متنی، بیتی از بزرگی میگردی تا شاید درست بنشیند همانجایی که باید! گاهی هم ارجاعت آنچنان مشهور نیست، اما مهم این است جایی در کتابی مکتوب شده....
گاهی اما آدم دلش میخواهد حرف خودش به آنجایی که باید بنشیند.. بی واسطه... دلش میخواهد به زبان خودش بگوید و پذیرفته شود... این جمله ها را خواندم و اسم نویسندگانش تابحال به گوشم نخورده بود... اینکه من جمله ای را در گیومه یا کوتیشن میگذارم فکر میکنم کافیست برای رعایت اصل امانت داری!
"دوست کسی است که همه چیز را درباره شما می داند و باز هم دوستتان دارد"
"جوهر دوستی واقعی این است که به یکدیگر اجازه دهیم لغزشهای کوچکی داشته باشیم"
و من همیشه دلم خواسته خود را به آنجایی برسانم که با جلوه گری اولین عیب جا نزنم... چشمم روی خودم و عیبهایم باز باشد و بدانم کسی از این قاعده مستثنی نیست... (بقول پسرخاله هر گلی خاری داره) و مهم این است که آدمهای زندگی ام را گل بدانم .... خارها آن وقت دوست داشتنی میشوند... خواستنی میشوند...