بچه که بودم از کفش های بزرگ جلوی جاکفشی میفهمیدم آن پیرمرد توی خانه است... کفشهایش خیلی بزرگ بودند! نمیرفتم توی خانه! کیفم را پرت میکردم و میرفتم توی حیاط یا روی پشت بام... نمیدانم از آن تک چشم دوخته شده اش میترسیدم یا با آن قد نیمقدم از کلمه "عروس من" بدم می آمد که دلم نمیخواست ببینمش.....
بچه که بودیم توی دویدنها عقب می ماندم چون کوچکتر از بقیه بودم! توی پنج سال سه تا بچه به دنیا آورده مادرم که گاهی انگار قرنها با هم فاصله سنی دارند ....
بچه که بودم موهای من رنگ گندمزار بود......
بچه که بودیم از عکس گرفتن بدم می آمد.. از دوربین در میرفتم..... از شنا کردن هم میترسیدم! دستهایم را پشتم قلاب میکردم و غوطه خوردن تنها خواهر و برادرم را تماشا میکردم....
بچه که بودم نمیدانستم معجزه فقط معجزه است! وقتی آن مرد که برایم بالانس میزد دیگر بالانس نزد و میله اش شکست و افتاد طرفی رفتم توی باغ و بلند بلند گفتم: خدایا همین یک بار فقط! وقتی برمیگردم توی خونه درستش کرده باشی... قول میدم ازش مراقبت کنم .... بچه که بودم مطمئن بودم خدا توی آسمان است و صدا میرسد و معجزه محقق میشود....
بچه که بودیم .... یک بار دعوایم کرد... می دانست از تاریکی میترسم .... بیرونم کرد .... توی حیاط از ترس گریه کردم .... نمیدانم چقدر طول کشید که راهم داد ..... نمیدانم چرا آن شب ما سه تا تنها بودیم و پدرومادرمان کجا بودند..... فقط پنج سال ازش کوچکم و آن موقع شاید هفت سالم بود ......
بچه که بودم ! روز اولی که میخواستم کلاس اولی شوم دست مادر را نگرفتم! چون نبود! .... رفته بود زیارت! آن ور آب ... سوریه! من دلم تنگ بود ... گریه که کردم .... بردنم توی دفتر و آرامم کردند ... راضی ام کردند به چی را یادم نیست ... اما مادر که آمد از آن شکلات خوش مزه هایی که شبیه کفش بود برایشان برد به قدردانی.....
بچه که بودم گرگی که همیشه توی آن کارتون دنبال شترمرغی بود که سرعت نور داشت در دویدن و در هربار دویدنش میگ میگی سر میداد توی خوابهای من با تمام تجهیزاتش حضور داشت و تازه خودش را هم تکثیر میکردو دنبال من میکرد!!!!!! نمیدانم توی خواب شترمرغ بودم یا دختر بچه ای که برای آن همه گرگ لابد اگر نه غذا که پیش غذای دلچسبی تلقی میشده!!!
بچه که بودم یک بار باید آمپول میخوردم و چقدر توی این باغ دویدم به فرار از آمپول...
حالا بزرگم ...... توی تاریکی مطلق راه میروم بی هیچ ترسی! عاشق درد شده ام.... درد دندان ضعیف رویین تنم کرده... عاشق تنهایی شده ام ، دلم نمیخواهد نه توی هیچ امتحان و آزمونی و نه هیچ ثبت نام و سفری کسی همراهم باشد.... آن پیرمرد و همه ی بچه هایش را دوست دارم ... تلفنهایش را هم جواب میدهم! هنوز هم عروسش هستم !!!! هنوز شنا بلد نیستم و موهایم دیگر رنگ گندمزار نیست.... معجزه اما هنوز دلم میخواهد !!!!
نمیدانم چرا بعضی چیزها فراموشم نمیشوند..... فقط یک چیز ... دلم میخواهد یک چیزهایی را یادم برود .............. مثل آن شب و ترس .... مثل..........
* لاگن یعنی همین کوچکترین فرزند خانه .... که البته "کریستین بوبن" توصیفهایی ازش دارد که همه اش به من نمیخورد اما دوست دارم بخورد! گاهی دلم میخواهد آنی باشم که دلم میخواهد.......... حداقل تظاهر که میتوانم بکنم. شما فکر کنید من دقیقا لاگنم.... که بعد یکی مثل بوبن برای پس از مرگم نامه بنویسد و کتابش بکند: "فراتر از بودن" ......