افرا


باران قشنگی بود ... از توی کانال کولر صدایم میزد ....

پلی لیست درست کردم از هرکسی که برای باران یا با باران ترانه خوانده بود. شجریان و ناظری و میرزاده و مازیار و چارتار و سیاوش و محمودزاده و .....

لباس گرم پوشیدم و زدم بیرون ...

قدم زدم و قدم زدم و قدم زدم ... تنهایی.....

رفتم روی لبه استخر .... یک متری از زمین بالاتر است .. گفتم صدا بهتر میرسد به بالا .. نمیدانم چنددور زدم چهارطرفش را.. چه گفتم ... چه شنیدم ... چقدر باران خیسم کرد و چقدر اشک..... 

مازیار که شروع کرد گفتم این برای تندقدم زدن است نه با دقت قدم زدن روی لبه باریک استخر .... آمدم بیایم پایین که جانانه آمدم پایین ..... رفتم هوا بعد آمدم پایین .....

به خدا گفته بودم بغلم کن... نگفتم هُلم بده !

ولی دستش درست! حال بی حالم را .... حال نزارم را جا آورد ... گریه یادم رفت.... ولی درددل خوبی بود. ... 

پ.ن: ازهمه جا کلاه شالگردن عقیل را برداشته بودم به سر کشیده بودم... صبح گذاشته بود که شسته شوند و شسته نشده بودند... قرار بوده من گندش بزنم !

پ.ن: مرتضی پنج سالش است... یک روز آمد در زد و وقتی رفتم جلوی در , دست به پشت گفت: خاله... میذاری برم استخرتونو ببینم .... ؟ گفتم نه خاله ... استخر خالیه. بلنده.

پ.ن: خوب شد که روی گِل افتاده نه توی استخر ... موزاییک سُری بود .... 

پ.ن: باید یک وری بنشینم.... به پشت هم نمیتوانم بخوابم ....

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۱۵
افرا

جورعجیبی "نظرکرده" بنظرم میرسی ... 

همین جوری دارم هی این چندروزت را برانداز میکنم و هی میروم توی بهت .......

نظرکرده ای واقعا ....

دلم خواست که بگویم دعا کن برایم... خدا مثل اینکه از حیاط تو کوچ نکرده هنوز .... هنوز عکسش وسط ابرهای آسمان خانه ات هست .....

برای باقی این روزهایت کاش نذر کنی که بیایی زیارت یک روز !........ کاش بخاطر یک آرزو بیایی این حوالی .... بخاطر یک قرار با همان یار آسمانی ات ......


چشمت نزنم .... بروم همین الان برایت صدقه در بیاورم که مبادا حتی کلاغی حسود رد شود و بشنود و چشم بزند .... یک مهره آبی میخرم برایت بنداز به گردنت ... به چشم زخم اعتقاد ندارم ... ولی الان دارم!


برای باقی روزهای من هم دعا کن.... تو دعا کن ... 

راستش را بگویم! من آنی که تو گفتی را توی حرم نگفتم ....

قبلا که گفتم وقتی میروم آنجا چه شکلی میشوم.. خیره میشوم به گره های سبز روی پنجره فولاد .... پلک میزنم ... نوار فیلم دوربین ذهنم میافتد روی غلطک و آدمهای زندگی ام رد میشوند...خیلی زور بزنم میگویم : آرامشان کن. راضیشان کن .....

جور عجیبی امید دلم سیخم میزند! تاحالا با بغض امیدوار شده ای؟ من الان میدانم همه چی جور میشود ولی برای وقتش دلم توی تمام جوارحم میتپد... باور میکنی؟انعکاس تپشش توی هرقسمت ازبدنم قابل لمس است! زلزله سلسله واری در جانم افتاده ......

دعا کن نه برای من ! برای دوتایی که قراراست چشمشان به آدمهایی بیافتد که زندگی را بلد نمیشوند.....

دعاکن....



پ.ن: نظر کرده با این "ظ" نوشته میشه واقعا؟ چرا انقدر توی فارسی ز داریم ! 

پ.ن: افت و خیز این سیلاب نکند که چیزی را ببرد که نباید....

۱ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۵۸
افرا

بچه که بودم از کفش های بزرگ جلوی جاکفشی میفهمیدم آن پیرمرد توی خانه است... کفشهایش خیلی بزرگ بودند! نمیرفتم توی خانه! کیفم را پرت میکردم و میرفتم توی حیاط یا روی پشت بام... نمیدانم از آن تک چشم دوخته شده اش میترسیدم یا با آن قد نیمقدم از کلمه "عروس من" بدم می آمد که دلم نمیخواست ببینمش.....

بچه که بودیم توی دویدنها عقب می ماندم چون کوچکتر از بقیه بودم! توی پنج سال سه تا بچه به دنیا آورده مادرم که گاهی انگار قرنها با هم فاصله سنی دارند .... 

بچه که بودم موهای من رنگ گندمزار بود...... 

بچه که بودیم از عکس گرفتن بدم می آمد.. از دوربین در میرفتم..... از شنا کردن هم میترسیدم! دستهایم را پشتم قلاب میکردم و غوطه خوردن تنها خواهر و برادرم را تماشا میکردم....

بچه که بودم نمیدانستم معجزه فقط معجزه است! وقتی آن مرد که برایم بالانس میزد دیگر بالانس نزد و میله اش شکست و افتاد طرفی رفتم توی باغ و بلند بلند گفتم: خدایا همین یک بار فقط! وقتی برمیگردم توی خونه درستش کرده باشی... قول میدم ازش مراقبت کنم ....  بچه که بودم مطمئن بودم خدا توی آسمان است و صدا میرسد و معجزه محقق میشود....

بچه که بودیم .... یک بار دعوایم کرد... می دانست از تاریکی میترسم .... بیرونم کرد .... توی حیاط از ترس گریه کردم .... نمیدانم چقدر طول کشید که راهم داد ..... نمیدانم چرا آن شب ما سه تا تنها بودیم و پدرومادرمان کجا بودند..... فقط پنج سال ازش کوچکم و آن موقع شاید هفت سالم بود ......

بچه که بودم ! روز اولی که میخواستم کلاس اولی شوم دست مادر را نگرفتم! چون نبود! .... رفته بود زیارت! آن ور آب ... سوریه! من دلم تنگ بود ... گریه که کردم .... بردنم توی دفتر و آرامم کردند ... راضی ام کردند به چی را یادم نیست ... اما مادر که آمد از آن شکلات خوش مزه هایی که شبیه کفش بود برایشان برد به قدردانی.....

بچه که بودم گرگی که همیشه توی آن کارتون دنبال شترمرغی بود که سرعت نور داشت در دویدن و در هربار دویدنش میگ میگی سر میداد توی خوابهای من با تمام تجهیزاتش حضور داشت و تازه خودش را هم تکثیر میکردو دنبال من میکرد!!!!!! نمیدانم توی خواب شترمرغ بودم یا دختر بچه ای که برای آن همه گرگ لابد اگر نه غذا که پیش غذای دلچسبی تلقی میشده!!!

بچه که بودم یک بار باید آمپول میخوردم و چقدر توی این باغ دویدم به فرار از آمپول...

حالا بزرگم ...... توی تاریکی مطلق راه میروم بی هیچ ترسی! عاشق درد شده ام.... درد دندان ضعیف رویین تنم کرده... عاشق تنهایی شده ام ، دلم نمیخواهد نه توی هیچ امتحان و آزمونی و نه هیچ ثبت نام و سفری کسی همراهم باشد.... آن پیرمرد و همه ی بچه هایش را دوست دارم ... تلفنهایش را هم جواب میدهم! هنوز هم عروسش هستم !!!! هنوز شنا بلد نیستم و موهایم دیگر رنگ گندمزار نیست.... معجزه اما هنوز دلم میخواهد !!!! 

نمیدانم چرا بعضی چیزها فراموشم نمیشوند..... فقط یک چیز ... دلم میخواهد یک چیزهایی را یادم برود .............. مثل آن شب و ترس .... مثل.......... 


* لاگن یعنی همین کوچکترین فرزند خانه .... که البته "کریستین بوبن" توصیفهایی ازش دارد که همه اش به من نمیخورد اما دوست دارم بخورد! گاهی دلم میخواهد آنی باشم که دلم میخواهد.......... حداقل تظاهر که میتوانم بکنم. شما فکر کنید من دقیقا لاگنم.... که بعد یکی مثل بوبن برای پس از مرگم نامه بنویسد و کتابش بکند: "فراتر از بودن" ...... 

۱ نظر ۱۱ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۳۷
افرا

فهمیده ام که تنهایی چه عادت خوبی شده برایم و بیتابی این روزهایم دلیلش سلب این تنهایی ست ......

سابق بر این فرصت تنهایی زیاد دست میداد... یک بار گفتی نمیدانی اگر اینجا بودی توی یکی ازاین فرصتهای تنهایی به خودت اجازه میدادی بیایی پیشم یا نه؟

خودمان را دوست دارم با این طرز برخوردمان.... 

من دلم میخواست مثلا تو بودی و می آمدی و یک شال رنگ آسمان روی سرم می انداختم با یک بلوز گشاد سفید ..... برایت کیک می پختم و چای دم میکردم .... مثلا فصل بهار بود و باغ پر از گل .... چند شاخه رز سفید میچیدم از باغچه و توی گلدان میگذاشتم .... چند برگی هم گل محمدی توی چای میریختم... چای میخوردیم باطعم شجریان! مثلا آلبوم درخیال را..... و سکوت پرهیاهویی که وصفش میکردی را در آن فرصت می ساختیم ....

 کتابخانه را نگاه میکردی و میگفتی چه خوب است که کتاب میخوانی.... میگفتم هوا قشنگ است ... بیا باغ را نشانت بدهم ... و با هم صدمتر طول را بکنیم دویست متر و هم قدم شویم ..... و قناری ای که اهلی درخت توت خانه ماست برایمان بخواند ..... و تو بگویی باید بروم .... و من بگویم کاش تا آخر دنیا وقت داشتیم و سکوت میکردیم و سکوت ............

و تو میفهمیدی که از توی تنهایی ما چیز بدی از آب در نمی آید ...... جز اشتیاق من برای شعر گفتن بعد رفتنت......


چه رویا بافتن خوب است ....... حالا که خلوتم بهم خورده .... همه چیز بهم خورده .... تنها اتفاق خوب همین است که فکر کنم و رویا ببافم و قلمی که دیگر مثل قبل جوهر ندارد را بزور فشار دهم تا شاید چند کلمه بچکد ... آخر این همه پرگویی اما راضی نیستم از این صفحه ...... 

دلم میسوزد برای رویاهایم که چه مظلومند و نگران .....

دعا کن برای رویاهایم......

۳ نظر ۱۰ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۴
افرا

ازدواج مزخرف بنظر میرسه وقتی به تماشای دوتا آدمی می نشینی که تازه اسمشان رفته توی شناسنامه هم و خب به حکم همین قراردادهای علنی ست که اسمشان را میگذارند : "زن و شوهر" یا قشنگترش: "همسر"

و "حرف زدن"شان را نمیبینی... فقط قشنگ بلدند "ببوسند" و "دلبری" کنند ....

با خودت فکر میکنی قرار است بایکی قرارداد ببندید که مجازید همدیگر را محکم بغل کنید و هرکار دیگری پشت سرش .....

بعد فکر میکنی تو دلت نمیخواهد یک عمر فقط دلبری کنی و خفه خون بگیری و مثلا نتوانی خاطره بگویی ... نتوانی بگویی که فلان کتاب را بخوان ببینم تو چه میفهمی ازش ..... نتوانی بروی تئاتر چون او خوشش نمی آید .... نتوانی از علاقه ات به کمانچه بگویی یا تنیس چون او دوست دارد صبح تا شب هم که اگر بیکار یکجا باشید توی دست و پای هم باشید ... نتوانی بگویی دلت یک دور کامل دور شهر با دوچرخه میخواهد ..... یا اینکه دلت میخواهد بی حاجت نذر کنی کل قبرستان را فانوس روشن کنی .... نتوانی بگویی از موسیقی هایی که گوش میدهد خوشت نمی آید .... نتوانی ته شیشه شکلات صبحانه را انگشت بکشی .... نتوانی گاهی بگویی دلت خلوت میخواهد چون تو تماما و تمام وقت به نام اویی.... 

مرد و زن ندارد این حرفها که میگویم ...... اما نمیدانم چطور این آدمها خسته نمیشوند.....

شریک که داشته باشی دنیا خوش رنگ و لعاب تر میشود چون حرفهای مگو دیگر مگو نیستند و کارهای ممنوع مجازند و رویاهای عجیب، تحقق پذیر ..... میشود دیگر تنها زیر باران تند قدم نزد و سیاوش گوش نکرد .. میشود با یکی روی خیابان خیس بلند بخوانی : بارونو دوس دارم هنوز..... میشود بروی آن سر دیار توی یک اتاق با دکوراسیون عجیب با او عشق بازی کنی ... میشود بازیچه رسم هانشد و مثلا وقتی یک مهمانی ب یمن وصل شما ترتیب داده شده در بروید .. و خودتان را به فلافل از دست یک دستفروش مهمان کنید ...

میشود مزخرف ازدواج نکرد .... 

دلبری کردن و یقه ی باز و راه رفتن عجیب و غریب که نشد ازدواج ....... 

بوسیدن آن وقتی خوش است که بدانی روح آدمی را داری میبوسی.......

۱ نظر ۰۸ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۲۲
افرا

هنوز خودم هم توی بعضی از جوابهای خودم مانده ام مثل همان جواب بی وقفه ام به کسی که روی صندلی اش به سمت من چرخید و گفت:

- دوست داری چطور بمیری؟

- دلم میخواد غرق بشم!!!!

و چشمانش گرد شد و با تعجب برگشت سراغ کار خودش!

و خب من میدانم که آرزوی همگان مرگ آسان است و من نمیدانم چرا دست و پا زدن در آب را انتخاب کرده ام وقتی میشود آرزو کنم مثل "مادر" علی حاتمی خانه و کاشانه را سر وسامان بدهم و همه را آشتی بدهم و کلی حرف قشنگ به این و آن بزنم و بعد بروم بمیرم برای خودم!

یا مثلا تو میدانی که تا خسته می شوم چه آرزو می کنم!!! : «کاش جنگ بشود..........»

آن پیام را یادت هست؟

خودم نوشتم... نزدیک بودم به فروریزی به انفجار و بجای آرزوی ارام گرفتن این را نوشته:

«دلم حادثه میخواهد، دلم میخواهد پریدن پلک چشمم جدی باشد.. دلم جنگ میخواهد، کودتا، زلزله، ویرانی، تصادف یا در خوش بینانه ترین حالت یک حادثه ساده اما تعیین کننده... مثل یک دیدار. دلم حادثه ای میخواهد که مرا از اینجایی که هستم تکان دهد... کمی آنطرفتر.. فقط کمی... تو میگویی خدا میشنود؟....»


شاید این آرزوها به دنبال بیزاری ام از هرچه قانون و ارزش و خرت و پرت دست و پاگیر است که به ذهنم می آیند ..... دست و پای آدم که از بند این تار عنکبوتها خلاص شود رها میشوی تا برای خودت دست و پا بزنی حتی به مرگ لگد بزنی و برای زندگی با دریا کشتی بگیری و موجها تو را به آغوش بکشند و تو آغوش هوا را بخواهی و اما عشق موجها غالب شود و تو را در کام بگیرد ... و بعد سخاوتمندانه بسپردت دست ساحل! ........................


توی جوابهای خودم مانده ام............ 

۰ نظر ۰۶ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۲۶
افرا

جنون مگر چیست؟
تو از نزدیک جنون را تا بحال دیدی؟
من دیدم......
و هلال احمر که میرفتم و روی هلال مینشستم تا یاد بگیرم چطور نجات بدهم هیچ چسب زخمی یا مدل باندپیچی‌ای برای جنون یادم ندادند..... احتمالا اختراع نشده! اما خب یعنی نمی‌دانند که بعضی وقتها جنون اورژانسی‌تر از کتف از جا در آمده است؟ جنون زخمش کاری تر از صرع است؟ 
جنون یک مرض آگاهانه‌ی ناخودآگاه و ناخواسته است .... که وقتی دچار شوی از هیچ چیز دریغ نمی‌کنی! میزنی توی گوش خودت یا مثلا میزنی توی دلی که تازگیها اجاره نشین دارد و این اجاره نشینها امانتند دست تو .......
من جنون را دیدم و خب فقط دیدم ! بلد نبودم چطور پانسمانش کنم! جز اینکه ترسیدم! از مسخ خودم هم ترسیدم .....
و اگر یک دوربین مداربسته توی زندگی من کار بگذاری و اشکهای سیاه مرا که سر میخورند و خط پشت چشمانم را تا زیر چانه ام کش می‌دهند خواهی دید ... اینطور وقتها صورتم راه راه میشود .... میدانی توی کدام آینه این وضعیت را تماشا می‌کنم؟ آینه‌ی رخت‌کن حمام!!! راستی حمام خانه‌ی شما هم رخت‌کن دارد؟
چقدر این خانه های مدرن که احتمالا یکیشان سهم زندگی آینده‌ی منند مزخرفند که حمامهایشان را بدون رخت کن می‌سازند... آدم کجا برود شبیه گرگوار بنشیند و هیکل خودش را زار زار بزند.... کجا دمپایی اش را در آورد بنشیند روبروی آینه و با موهایش بازی کند یکبار موهایش را از چپ به راست بیاورد و یک بار از راست به چپ ... دست بکشد روی صورتش و بگوید پوست و استخوان شده ای دیوانه! ..... مدلهای مختلف گریه کند و صورت خودش را تماشا کند و ذره ذره بی رنگ شدن چشمهایش را و قطره قطره جوشیدن چشماهیش را .............

من وقتی جنون را دیدم فقط رفتم به حمام! ........ بلد نبودم پانسمانش کنم.....

۰ نظر ۰۴ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۴۵
افرا

-دقت کردی تو اینجور موقعیتا فقط مادوتاییم که میتونیم انرژیمونو حفظ کنیم؟

-هوووووم...... (نفهمید بغض دارم)

بهش گفتم آهنگو گوش کن... گوشیمو به عادت همیشه به باند وصل کرده بودم ...

ناصر عبدالهی داشت میخوند: 

    سراپا اگر زرد و پژمرده ایم . ولی دل به پاییز نسپرده ایم....

ماکارونی تو آب داشت میرفت که کمر خم کنه ...

بارون می‌بارید .. هنوزم میباره.....


ناصر عبدالهی باز گفت: دلی سربلند وسری سر به زیر

از این دست عمری به سر برده ایم .....


۰ نظر ۰۲ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۴۳
افرا

از پنهان کاری بیزارم و گاهی اگر پنهانی کاری کنم نه تنها از ان لذت نمیبرم که بعدش شروع میکنم به سرزنش خودم کا مثلا بدون این چه میشد هااا؟ الان مثلا چه عایدت شد؟ تک و توک قرارهایی که داشته ام بعدش خودم از دماغ خودم در آورده ام! بااینکه هیچ احدی هم پی نمیبرد .... اما من وجدانم اذیتم میکند ! بااینکه منطقم میگوید منعی که سرراه انجام برخی کارهایت هست غیرمنطقی ست که نقض عیان حق آدم بودنم است اما باز من خودم را میخورم ! مثلا حتی از قرار جمعی خودمانیمان با استادم هم پشیمان شدم . گفتم خب که چه ؟؟؟؟


تنها چیزی که ازش پشیمان نشده ام اصلا راز حضور یک نفر است !!! نه تنها پشیمان نشدم که به آن حتی میبالم .... فخرم شده حضور یکی اینچنین ... فخرم شده تعاملی اینچنین .... فخرم شده شناختنی اینچنین .... فخرم شده پیدا کردن آدمی اینچنین ! .... فخرم شده اثبات عقیده ام به خودم که میشود با یکی از همان چیزهایی حرف بزنم که تابحال گوشی برایشان نبوده ! که از پنجره من هم نگاه میکند دنیا را .... که باهم از کتاب و فیلم و موسیقی حرف میزنیم که مثل هم دنبال معنا می‌گردیم .... 

۰ نظر ۲۹ بهمن ۹۳ ، ۰۶:۵۶
افرا

یک چیزکی افتاده توی سرم! خدا کند در نرود..... نمیدانم چرا یک تصویر از یک طرح زیبای یک دستمال انقدر کشانده مرا که مثلا یک روز بروم پاساژ مجد و خنزرپنزر بخرم و افسانه ای که از خیاطی و تمام فامیلهایش متنفر است برود یک روز مهمان اعظم خانم شود و عکس را نشانش دهد بگوید: یادم بده دستمال برایش بدوزم!....  دیدن صحنه هایی از Take Shelter برای بار چندم شاید ترغیبم کرد ....مثلا آدم "جسیکا چستین" را ببیند که چقدر قشنگ روبالشتی های کار دستش را میبرد توی غرفه اش می‌فروشد  ... یا آلیشیای a beautiful mind رو یادش بیاورد و دلش بخواهد روزی که "جان" زندگیش را میبیند دستمالی توی کیفش داشته باشد و تاش بزند و جوری بگذاردش توی جیب کتش که یه گوشه ش بیرون باشد و بشود زینتش... بشود یادگارش.... بشود چیزی که با بوییدنش ازتو یاد کند....


دلم میخواهد برایت دستمال بدوزم ! چه گلی دوست داری؟ بگو برایت نقشش را بیندازم ...... 

۰ نظر ۲۹ بهمن ۹۳ ، ۰۶:۵۰
افرا

ماهها از تمدید کارت بانکت گذشته باشد و تو بعد این همه مدت کار کردن با رمز جدید ... رمز قدیمی را با اطمینان کامل وارد کنی و دستگاه کارتت را قورت بدهد!!!!!

و بیایی خانه گیج و منگ ! لای کاغذهایت دنبال بگردی ...... واووو .... 

فهمیدم چه شده ! یک نفر کلید بازگشت به تنظیمات کارخانه مرا زده یواشکی ! ریست شده ام .....

نکند  طرز پخت کیک همیشگی ام را هم فراموش کرده باشم ...

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۱۱
افرا

کاری از دستم بر نمی آید جز تماشای موریانه ای که هردم میخورد درب این کلبه ی بی در و پیکر را ...

کاری از دستم بر نمی آید جز تماشای فروریختن سقف این خانه را ...

کاری از دستم بر نمی آید جز تماشای گلاویزی اش با جنون را ....

چقدر من ناکاره ام ...

بلد نیستم چه بگویم ... چه کنم ... دلم خیلی کارها می خواهد اما توانم نیست ....

بیخود نبود آن زمان ک به رشته و تحصیل فکر می کردم روانشناس شدن اولین گزینه ام بود .....

نشد ...

جایی دیگر رفتم ... سیاست خواندن و تماشای گود عوضی ها شد سرنوشت من ... و من به کاشانه که بر میگردم خود را بی اثرترین می بینم ... بی اثری که همگان از او انتظار صبر دارند .. انتظار کمک ... انتظار آرامش .... انتظار ...................................


نکند دیوانه شوم!

به جهنم ....

چه خودخواهم که فروریختگی آنها را می بینم و به فکر دیوانه شدن یا نشدن خودم هستم .... 

نه! خودخواه نیستم ... آخر میخواهم آب قند درست کنم ... دیوانه که نمی تواند آب قند درست کند! باید سرپا بایستم ....

انگشتان پایم درد میگیرند.. کمی کبود شد .... تنها شدم .. رفتم بشورم آن ظرف چرک های مزاحم را .... از خودم بیخود شدم ... لگد زدم به در مزخرف کابینت ......

رفتم توی جارختخوابی نشستم و گریه کردم ............................

نکند دیوانه شوم !!!!

دلم گرفته از این شهر رخت می بندم ...

هزار خانه یکی خانه ی امیدم نیست....



کی حالم خوب می شود؟ کی حالش خوب می شود .....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ فعلم مفرد است اما خیلی ها منظورمند .... خیلی ها ............................................

کی؟؟؟؟؟؟

۰ نظر ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۳۴
افرا


روزی بین قفسه های کتابخانه پرسه که میزدم چشمم به این اسم افتاد! کتاب کافکا.... یاد پست دوستی در فیس بوک افتادم که نظر بقیه را در مورد این کتاب کافکا خواسته بود و من دلم دوست داشت کامنتی بگذارد و بگوید چیزی اما خب نمیدانست اصلا این کتاب از مسخ چه کسی و چگونه سخن گفته!!

و من آن روز کتاب را برداشتم!  خواندم و خواندم و از تمام صفحات و واژه های آن کتاب فقط و فقط اسم گرگوار برایم مانده  .....

لحظه هایی اگر انقدر هیبتت دستو پایت را گرفته که هیچ کجا نمیتوانی تنت را بچپانی من یاد گرگوار می افتم .... اگر مثلا یک روز خودم رو گوشه ای پشت یک مبل پنهان کرده بودم برای گریستن از بی فضایی من یاد گرگوار می افتادم .... اگر ناخواسته تبدیل شوم به هیاتی منزجر کننده و توان کلامم نباشد تا مجاب کنم آی ایها الناس من آنی نی ام که شما میبینید! در دلم چیزی ست که دیده نمی شود!

آخ چقدر گریستن گرگوار برایم قریب است... غریب نیست قریب است .... گریستنی که پشت چشمهاست.... توان عبورش به دنیای واقعی ها نیست ... هرچه زور هم بزنی یک ذره هم خیس نمیشود خانه چشمهایت .... بعد نتیجه میشود تصویر یک انسان سخت و سنگی وحشت آور .... که نهایتا اگر یک انسان دلنازک هم دوروبرت باشد واکنشش دل سوزاندن است و ترحم ! ....

کافکا ، گرگوار را عجیب برایم ثبت کرد!!! هیبتش را، اعجاب زشت و انزجارش را دوست دارم !!!

گرگوار را دوست دارم..... 

۱ نظر ۱۸ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۳۲
افرا

همین ..........

چشمه شعرم دیگه مثل قبل نمیجوشه... همین یک مصرعو بپذیر .....


من که دانم که تو دانی که هوایت به دلم هست مدام ...

 

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۲۸
افرا

گاهی اوقات از فکر چیزهایی که امکان بودنشان هست و درواقع نیست، دل آزرده و مایوس میشویم ....*


هووووم.... یک چیزهایی غیر ممکن نیستند .... اما ممکن هم نیستند .... و من از اینها زیاد دارم در زندگی.... من بودن ممکن ناممکن تو را میخواهم ...... من صدایت را میخواهم .... من .......میخواهم به یمن نزدیکی ملاقات به تکاپو بیافتم برای نابودی این دو سه تا جوش قرمزی که روی صورتم جا خشک کرده اند. بعد سه بطری آب در روز سر بکشم تا بدود زیر پوستم کمی آب .... ناخنهایم را سروسامانی بدهم .... اتویی بکشم ب قامتم .... برای اولین بار از خودم بپرسم چه بپوشم بهتر است ....

شیشه عطر مظلوم روی کمد را بردارم باهاش آشتی کنم بپاشم روی تنم عطرش را..... بروم برایش یک میوه کاج پیدا کنم. رنگش کنم .... آخر کاج خوب است... کاج همیشه هست ..... همانگونه که این رفاقت همیشه هست.. یعنی همیشه میخواهم باشد ......


من و تو ....... چه آسان میشود باهم باشیم ... چه سخت بی همیم 


* پ.ن: کافه ی جوانی گم شده. پاتریک مودیانو....

۱ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۵
افرا

وقتی باطری وجودم ته میکشه اینطوری میشم ... میرم کتابخونه و برمیگردم .... تو اتوبوس که میشینم میبینم به محض راه افتادن یه خانم به عقب برمیگرده و سری به تعظیم فرود میاره ... بیرون شیشه رو که نگاه میکنم یه آقا رو میبینم که اونم خم میشه و دست ارادت به سینه ش میگیره ... تازه میفهمم من حرم بودم .... نه نگاهی به گنبدی ... نه سر تعظیمی ... نه مکثی جلوی پنجره فولادی ... هیچی .... تمام مدت سر پایین ....

آخه باطریم ته کشیده بود... افتادن از پله ها ...  اشتباهی سوار شدن اتوبوس ... اشتباهی پیاده شدن از آسانسور... بی توجهی به شماره طبقه ای که ماشین لیلا و پارک کردیم و سه طبقه گشتن دنبالش....


لیلا فهمید که ناخوشم .... یکی باید فشارمو میگرفت.. حدس میزنم 9 رو 5 بود ...

سرمو تکیه دادمو محمد علیزاده تو گوشم خوند: تو دریایی و من فقط فکر آب ... همه چی به جز تو سرابه سراب ........ پهنای صورتم خیس شد. چشم که باز کردم خانوم کناری نگاهش رو که به من خیره بود رو ازم دزدید و به بیرون اشاره کرد: قصر نادرو خراب کردن!!!! اگه حوصله داشتم براش از نادر میگفتم و چشمهای بی خانه ... از کلنل پسیان و از قصر خورشید .. از کلات و دژهاش ... اما حوصله نداشتم. فقط لبخند زدم و گفتم آره .... لبخندم خیس بود. ....

دل دل میکردم برسم خونه .... نیاز به خلوت و آب و آینه و بخار داشتم ..... رسیدم... توی این خلوت غسل بازگشت میکنم ... غسل آرامش ! غسل توبه از ننوشتن. نگفتن .... 

دلم برای خودم تنگ شده ... برای تو هم ......

دلم تنگ شده....

شارژرمو گم کردم.... باطریم آخرای شارژشه .....

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۰۲
افرا

وقتی که تو دیگر فیس بوک نداری .....

من دیگر آن عدد کنار علامت انگشت شصت نشان برایم مهم نیست... چک نمیکنمش..... ببینم چندنفر زحمت کلیک کردن رویش را به خود داده اند که چه! وقتی نمیدانم اصلا خوانده اندم یا نه ... لایکشان مرامی ست ....

وقتی تو بودی چک میکردم .... ک بفهمم خواندی ام یا نه ...

حالا اما دیروقتی ست کوچ کرده ام اینجا... بدون اینکه بگویمت .... میخواهم تو پیدایم کنی ..... و بخوانی ام .... بخوانی گفته ها و نگفته هایم ... حرفهای بیخودم را ... رازهای مگویم را ......

کی پیدایم میکنی غریبه ؟ 

۱ نظر ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۰۱
افرا

قصد رفتن اگر میکنم به یک "بمان" دلم گرم میشود .... چمدان اگر میبندم به قفل شدن دستی دور مچ دستم مکث میکنم.... گاهی بیخودی دلم میخواهد بگویم قید هم را بزنیم .... و تو بگویی آتشم نزن لعنتی ....

چقدر جمله هایت را باید شخم بزنم تا تک و توک واژه بیابم که مرددم کنند برای رفتن .... تو که مثل منی .... من ک مثل توام... موسیقی را طور دیگری گوش میدهیم .... یکبار دیگر الکی سیاوش را بشنو !!! 

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۳
افرا

تو رویایی که من در آن باشم را کشته ای ... و من رویایی که تو در ان باشی را کاشته ام... 

هر روز آب میدهمش ....شاید غنچه حقیقت از آن سر برآورد 

 فکر میکنی کداممان پیروزیم؟

دانه ی من جوانه میزند یا جسدی که تو کشته ایش به ابدیت می‌پیوندد؟؟؟؟

من اگر منم که آن جسد را دوباره برمی انگیزم.... از خدایم آموخته ام آفرینش دوباره. را... 

تو چطور .... جوانه ی مرا لگدمال خواهی کرد؟ گمان نکنم. تو هیچ وقت سرکلاس ابلیس ننشسته ای.......

تو هم روزی به نهال من آب خواهی داد....

۰ نظر ۰۵ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۴۸
افرا

روزهاست که میخواهم نوشتنم در اینجا را شروع کنم.... حالم اما خوش نبود .. و من شروع با حال ناخوش را خوش یمن نمیدانم .... خرافاتی نیستم ... تو این را خوب میدانی ... اما چیزهایی هست که پایم بندشان باشد ...

امشب کیک پختم... بعد مدتها ... شیرموز هم درست کردم .... باشد که آدمهای این خانه را شیرین کام کند .... تنها کاری که از دستم بر می آید .......

این روزها اتفاقات بد و خوب همزمان شده اند ... تا حالا تلخ و شیرینی را با هم چشیده ای .... ؟ نه تلخ تلخ است کامت و نه شیرین شیرین.... نه لذت مطلق . نه رنج مطلق .... اما چیزی که هست طعم غالب و طویل تلخی ست .......


دیروز که دانه های برف از آسمان هجرت میکردند گفتم کاش این برف بنشیند روی این زمین. عزیزی گفت : نه حالا... کار خیر در پیش است ... الان وقتش نیست .... گفتم اتفاقا الان وقتش است... بگذار هرچیزی سرجای خودش برود... زمستان جای زمستان ... آدم جای آدم .... طعم تلخ این روزها بخاطر همین جاهاییست که اشتباهی جا داده اند .... بخاطر "جایگزین" است طعم این روزها ... هرچیزی .هرکسی جای خودش را دارد .... جایش را پیدا کند کاش....

جایم را پیدا کنم کاش ....

به یمن برف امروز ...... به یمن کار خیر آن عزیز ..... به یمن دل لجباز من برای کوتاه نیامدن جلوی این روزگار .... به یمن تکه کیکم که رسالتش شیرینی کام چند عزیز است ...

به یمن واژه "خوش یمن" امشب در این خانه را ... در این کلبه را. ... در این آسیاب را ... در این فانوس دریایی را .... در این میکده را .... میگشایم.... باشد که پیدا شوم .... پیدایم کند .... پیداش کنم .... 

باشد که پیدا شوم .....

۰ نظر ۰۵ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۳۳
افرا