افرا

پرچم را کشیده اند پایین و تازه میبینند که کاریش نمیتوانند بکنند با آن رنگ و کلماتی که برای آنها هم مقدس است! پرچم های دیگر ولی فقط رنگ و علامتند، تقدس ندارند، میشود روی سنگفرش تمام خیابانها کشیدش تا هرروز لگدمال شود زیر پاهایی که صاحبان بعضیشان اصلا نمیدانند پا روی چه میگذارند... آن طرف قضیه هم ملتهایی اند که صاحبان پرچمهایند اما آن طرف دنیا نشسته اند بیخبر از اینکه جایی مردمی پا روی پرچمشان گذاشته اند. روی دیگر قضیه هم شاید آنهایی باشند که درصورت اطلاع هم اهمیتی قائل نیستند برای این دست بازیها... بازیهای وحشیانه و بی توجیه که جز پروراندن خشم نتیجه ی دیگری ندارد...

از نسل تکامل یافته میمونیم یا آدم هبوط کرده اینک ما اینجاییم، پراکنده در جای جای این سیاره! نه نژادمان را برگزیده ایم، نه مذهبمان را و نه حتی حضورمان را... برحسب اتفاق متولد شده ایم با این رنگ و نشان! آنچه که دور از منطق است تعصبهای آتشین مردمی ست که برحسب قاعده ای نانوشته،  تنها و تنها خون و خاک و دین خود را برحق میدانند و برتر ... 

آنچه در این جهان هزار فرقه میتواند زیستن را میسر کند، حقانیت قائل شدن برای همگان است، و به چشم انسانی فارغ از تعلقات انتسابی نگریستن است... اینگونه میشود هر آدمی را دوست داشت، و با هر آدمی زیست ... از جایگاه حق خود چندپله بیاییم پایین و در یک سطح به هم بنگریم.... آدمی را آنجاست که میبینیم... با خوی غریزی اش و با مهرخالقش که بر او دمیده شده! 


پ.ن: تصویر بوسه دختر مسلمان و پسر یهودی؛ تصویر نماز خواندن دو سرباز شیعه و سنی؛ تصویر فرزند خندان زن و مرد شیعه و سنی؛ تصویر همه ی بوسه هایی که زیر پرچم هیچ دین و کشوری نایستاده اند.... اینها همیشه دلپذیرند...


پ.ن: رمانی چندوقتی ست که نگاشته شده، به اسم"جان شیعه، اهل سنت" خطوطی از آن خوانده ام؛ تعاریف و وصفهایی هم شنیده ام... با عبارت "عاشقانه ای برای مسلمانان" وصفش میکنند... نخواندمش. اما دوست دارم انتهایش با تغییر مذهب هیچکدامشان تمام نشود، دوست دارم نشان داده باشد که میشود عاشقانه زندگی کرد وقتی که عادل باشیم، وقتی حق اساس زندگی باشد، وقتی احترام چاشنی رابطه باشد...


۱ نظر ۱۳ دی ۹۴ ، ۱۸:۳۴
افرا

بهمن قبادی کارگردان بنام کُرد که تجربه یکی از فیلمهای او بیننده را مشتاق دیدن سایر فیلمهایش میکند! روایتهای بهمن قبادی، روایت زندگیست، روایت آدمهایی که برای زیستن میجنگند، و با مرگ میستیزند.

 "زمانی برای مستی اسبها" محصول 1378 

روایت خانواده ای مرز نشین است. پدر خانواده مثل سایر مردان ده از راه قاچاق کالا با قاطر کسب درآمد میکند، اما زمینها پر مین اند، و کوه و کمر پر ازکمین. و یکی از همین مینها جانش را میگیرد و فرزندانش را تنها میگذارد. ایوبِ ۱۲ساله حالا مرد خانه است، حواسش به دفترمشق آمنه ست و به قهر و آشتی و بدست آوردن دلش، حواسش به روژین و ازدواج مصلحتیش هست و در دل چه شرمنده است، حواسش به مادیح ۱۵ ساله است که جثه ای کودکوار دارد و مادام در سکوت است، میداند برادر بیمارش در هرحال مدت زیادی زنده  نمیماند، عمل هم که بکند خانه ی پُرش چندماه میماند، اما یک روز هم برای بودن غنیمت است، و همین عشق است که امید میدهد و امید است که زندگی میبخشد و میل به زیستن ...ایوب تنها راه درمان برادر افلیجش را رفتن به عراق و فروش قاطرش میداند و امید آنجایی به دادش میرسد که تمام کاروان قاطرها و اجناس قاچاق از کمینی که به آن دچار شده اند میگریزند. فرار با قاطرهای مست خیلی سختتر شده، چراکه این بار بخاطر سرمای بیشتر مشروب بیشتری بهشان خورانده اند. اما ایوب بالاخره بار را از دوش قاطرش وامیگیرد و در نهایت شگفتی، در سکوت و خلوتی حاکم بر خط مرزی، به آسانی بهمراه برادر و قاطرش قدم آنسوی مرز میگذارد... و زیباترین تصویر برای پایان فیلم باقی ماندن آن پالان روی سیم خاردار است..

 عشق امید میدهد و امید تلاش میبخشد.... قاعده ی زندگی این است

*****************

نیوه مانگ به زبان فارسی یعنی نیمه ی ماه!نام فیلم دیگر قبادی مربوط به سال ۱۳۸۵

 "مامو" آهنگساز و نوازنده سالخورده ای ست که بین کُردها شناخته شده است و تمام عشقش موسیقی اصیل کردی ست. پس از سقوط صدام، ماهها تلاش میکند برای گرفتن مجوز و اجرای موسیقی زنده در کردستان عراق. پس از کسب مجوز بهمراه تمام فرزندانش که نوازنده هستند  و مینی بوس "کاکو" راهی عراق میشود و اینگونه روایت فیلم جاده ای آغاز میشود. او گروه خود را بدون  صدای آسمانی "هشو" (با بازی هدیه تهرانی) ناقص میداند. اما هشو بهمراه ۱۳۰۰ زن خواننده در روستایی با فضایی خاص در تبعیدند و بنابراین همراهی او غیرمجاز است. اما مامو سعی میکند پنهانی او را بهمراه خود از مرز بگذراند که ناکام میماند. او هر مانعی را پس میزند تا به هدف خود برسد! حتی با فقدان هشو، شکستن سازها، مرگ دوست سازنده سازش که تنها امیدش برای بدست آوردن سازها بود، کم شدن چندنفر از گروهش  باز امید و اشتیاق دارد. حتی دروضعیتی که شکست پذیرفتنی ست باز به دختری که از آسمان بر آنها نازل میشود اعتماد میکند، دختری که خود را "نیوه مانگ" (با بازی گلشیفته فراهانی) میخواند و میخواهد آنها را از راه مرز ایران، عراق و ترکیه به مقصد برساند.   روایت، روایت عشق است که وقتی به میان می آید مرگ را پس میزند... مامو  از مرگ نمیهراسد بلکه با آن میستیزد! صحنه حضور او در قبری خالی و نگریستن به نیمه ی ماه گواه همین است! تمرینی برای نهراسیدن از مرگ، برای لمسش و نزدیک دانستنش و پس بیشتر نوشیدن زندگی! جایی به دخترش که بخاطر مخالفت همسرش و همینطور شاگردان مدرسه اش نمیتواند همراهشان برود میگوید: "سنور جان، به بچه ها یاد بده نه سیزده نحسه، نه چهارده، فقط مرگ بدشانسیه" و او در طول فیلم چندبار تصویر کشانده شدن تابوتی را در خیال خود میبیند. و در انتها نیز فیلم با به واقعیت پیوستن این تصویر تمام میشود، کشانده شدن تابوت مامو در مرز ایران، عراق و ترکیه که نمادی از سرگردانی قوم کرد در این سه کشور است.

پ.ن: موسیقی هردو فیلم از حسین علیزاده ست و بسیار بسیار شنیدنی.
پ.ن: بازی بازیگران غیرحرفه ای و بومی فوق العاده ست و قابل ستایش. و همین ویژگی فیلمها رو اصیلتر و قابل باورتر کرده.
۰ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۷
افرا

عقیل مشتی آب بر خاک دخترش پاشید، بوته‌ی تلخه ای هم بر آن نشاند و پس، شانه اش را به درخت مراد تکیه داد. گرچه غروب بود، و گرچه غروب تار و گنگ بود، با این همه میشد یک بار دیگر به خرابی خاف نظر کرد، میشد یک بار دیگر به بود و نبود خود نگاه کرد. نگاه آخر.خاف در پوشش تیره و غبار گرفته ی غروب، در پنجه خشک و برگ درختهای کدر، به تابوت خشکی میمانست که رویش با چند شاخه و برگ زینت یافته باشد. نفس غروب میرفت تا پستی و بلندیهای خاف را بپوشاند؛ شب، میرفت تا بودونبود خاف را به کام خود بکشاند. در شب، از ویرانی تنها مویه برمیخیزد. نیزه های ضجه‌ها، ضجه‌های غریب، تن پاکیزه و آرام شب را میخراشاند. راستی که شب، و ویرانی و بوی مرگ چه هولناکند! شب! شبح مرده های نارس آیا از درز پایه ها و.ستونها و سقفهای درهم شکسته بر نمیخیزند؟ شب! خیال در خرابی چگونه آرام میگیرد؟ از استخوان خشتها آیا شیهه ی مرگهای جوان به گوش نمیرسد؟

عقیل نشست. نگاه عقیل به بیرون از خود نبود. خیالش به درون بود و نگاهش در خیالش گم شده بود. آنچه دیده بود، بر آنچه جلوی چشمهایش بود پیشی داشت. آنچه دیده بود انبوه تر، متراکمتر، ثقیلتر و.پیچیده تر بود. گره در گره بود. تاریک و.روشن بود. خیال انگیز و دردمند بود. نه، همه درد بود. دردی به خاک آلوده. دردی که دیگر جان را نمی آزارد، کرخ میکند، جان را بدل به کلوخ میکند. آدم را از بیرون برمیکند. میبرد. دیگر چیزی را حس نمیکند. 

مردن و نمردن. اینها چقدر باهم تفاوت دارند! روز تا شب! عقیل از حیرت دهانش بازمانده بود. راستی که تابه حال مرگ و زندگانی را اینطور یکرویه پیش چشم خود ندیده بود! چه ساده و چقدر مهم بودند. مثل روز و شب. همانقدر ساده و همانقدر مهم. وقتی که مثل همیشه میگذرند تعجب نمیکنی. اما یکباره اگر روز بمیرد! روزی اگر خورشید در نیاید....

مگر مردن همه گیر نبوده است؟ پس چرا من زنده ام؟ مگر من پیرتر از همه نیستم؟ پس چرا ماندم؟ ماندم که دیگرانم را با دست خود خاک کنم؟ ای خاک.... با من چه کردی! ای خاک..... با ما چه کردی! 


(از کتاب "عقیل عقیل"-محمود دولت آبادی)



پ.ن: صفحه ترحیم دیروز روزنامه اطلاعات تصویر یکی از خانواده های مانده در زیر آوار بم را داشت... مرگهای نارس! مرگهای جوان..... 

ای خاک....

پ.ن: خود را فرض میکنم روی یک بلندی... خیره بر شهری ویران... ویرانه ای که جانهایی را در خود دفن دارد! چه لحظه های سنگینی .... آخ از بَم ... آخ از خاک ... مردمانِ جهانم چه کشیده اند؟ چه میکشند؟ مردمان جهانت چه میشوند خدایم؟


۱ نظر ۰۶ دی ۹۴ ، ۱۷:۵۶
افرا

"به نظاره جهان خود مینشینم ، مکثی خالی میان دو دریچه ی پرهیاهو ... و نگاهم خیره به عنکبوتی ست که صبور و آرام توری نازک میبافد" (دیالوگ آخرِ محمود زیر "درخت گلابی")


روی فایل نوشته بود"یک آرزو فقط برای همین امروز"، قبل از اینکه ببینمش، دنبال جوابی برای خودم گشتم ... جوابی نداشتم! مکث کردم و باز مکث کردم و در نهایت"مکث" بود که تنها جوابم بود. مکثی میان "بی نهایت گذشته .. بی نهایت فردا"...

 به نرگس هم امروز همین را میگفتم... گفتم خواب اصحاب کهف دلم میخواهد، که وقتی بیدار شوم، آبی در آسیابی نمانده باشد، سنگها روی هم بند شده باشند، آبها به جوی بازگشته باشند... برخیزم و آرزوهای بیدار شده را ببینم! آرزوهای منتظر، آرزوهای رسیده و چیده شده .... و آنگاه باشد که دوباره بازگردم به کهف و بخوابم .... یا نه! پای کوه دستی روی شانه ام بنشیند: آرزوی منتظرم تو بودی، بیدار بمان ...


۰ نظر ۰۵ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۲
افرا

ساکت نشسته بودم و هرکس از دید خودش منصبی به دیگری میداد! چند عنوان جلوی خود داشتند و چند نفر آدم پیش رویشان... یکی دبیر فرهنگی اجتماعی را مناسب من دانست بخاطر روحیاتم! آن دیگری دبیر روابط عمومی را پیشنهاد داد بخاطر معدود روابطم با خبرگزاریها و حضورم در دنیای مجازی! آن دیگری دبیر مالی را پیشنهاد داد بخاطر در دسترس بودن و قابل اعتماد بودن و اندک اطلاع از مسائل بانکی! تنها عنوانی که پیشنهاد نشد "دبیر سیاسی" بود! سیاست خوانده هم هستم مثلا! اما به نظر هیچ کس حتی خودم هم این عنوان مناسب من نیست! طبق معمولی که در اوج مباحثات خودم را دور از جمع پیدا میکنم، خودم را دیدم که از فاصله ای دور این سروکله زدنها را نگاه میکنم و پرسانم که من اینجا چه میکنم؟ و چقدر همه چیز برای یک لحظه در نظرم رنگ میبازند، بی معنی، بی نتیجه .... بعد یاد این میافتم که همین بچه ها بودند که نجاتم دادند! از لاک خودم کشیدنم بیرون، از آن حال میرندگی .... که هرچه از واقعه دور میشدم جای زخمم ماندنی تر میشد.... همینها را داشتم به استادم میگفتم، به همان زن مهربان و خوب که به اسمم صدایم میزند و از  روزی که خبر آن شوک در کلاسش را شنیدم هنوز به دیدنش نرفته بودم... برایش حرف زدم و برایم حرف زد که چقدر از آن روز که سر کلاس دهانش قفل کرد و دنیا برایش ایستاد چقدر همه چیز برایش رنگ باخته... که از سمت ارزشمند جدیدش کناره میگیرد بی آنکه حتی صندلیش را لمس کند! گفت که چقدر تعلل کرده و خودش را مدام به تاخیر انداخته و حالا اوست و دنیایی بی معنی..... ساعت کلاسش داشت نزدیک میشد و من بلند شدم که بروم، بی آنکه حواسم به دوستان منتظرم باشد که قرار ملاقات با جناب رییس را گذاشته اند! خداحافظی کردم و از پله ها که پایین می امدم تلفنم را چک کردم و پیامها و زنگها را دیدم! همه رفته بودند اتاق رییس... و من با تاخیر با همان کاغذ و قلم دستم وارد شدم! و یکی گفت: "رییس خزانه مون هستند"! من شده بودم خزانه دار! کسی که اولین فرد مورد توجه رییس بوده! مقوله ای که مورد توجه همگان است: پول! فرهنگ کجا، روابط کجا، جامعه کجا، .... اولویت با پول است که رییس دانشگاه حین معرفیها اول سوالش این بوده: رییس خزانه تون کیه؟


وباز من بودم که ساکت نشستم و از دور حرکات لبها و چشمها و دستها را میدیدم اما صدایی نبود! حرفهای استاد بود که در ذهنم تایپ میشد، حرف به حرف... خط به خط....

۰ نظر ۰۴ دی ۹۴ ، ۱۸:۰۴
افرا

سخن با خود توانم گفتن.  با هر که خود را دیدم در او، با او سخن توانم گفتن.

***

همه خلل یاران و جمعیت آنست که نگاه ندارند یک دیگر را، باید که چنان زیند که ایشان را لاینفک دانند.

***

آدمی  را رنج چگونه مستعد نیکی ها می کند! چون رنج نمی باشد، انانیت حجاب او می شود.

اکنون می باید که بی رنجوری، مرد پیوسته همچنان رنجور باشد، و خود را رنجور دارد تا سالم باشد از آفات. 
***

بعضی  کاتب وحیند، و بعضی محل وحیند، جهد کن تا هر دو باشی، هم محل وحی باشی هم کاتب وحی خود باشی.

***

هنوز ما را اهلیت گفتن نیست. کاشکی اهلیت شنیدن بودی.
تمام گفتن می‌باید و تمام شنودن!
بر دل‌ها مهر است. بر زبان‌‌ها مهر است. و بر گوش‌ها مهر است.

 ***

در خلوت مباش و فرد باش !

***

فراق پزنده است.

***
آن  که می گوید من مرد را اول نظر که ببینم بشناسم، در غلط عظیم است او و جنس او. آنچه یافته اند و بر آن اعتماد کرده اند و بدان شادند و مست اند، آن نظر ناری است،  آتشیست. اندرون تر می باید رفتن و از آن در گذشتن، که آن هواست.

***

و هر آینه اگر چه بعد هزار سال باشد، این سخن بدان کس برسد که من خواسته باشم.


"مقالات شمس"

۱ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۱۱:۰۰
افرا

دست ناچاری زیر چانه زده ام خیره به گرهی که باز شده و حیران از اینکه این چشم اگرچه برای اینکه دورها را رنگیتر ببیند مستحق عینک است اما سوزنها را به اشاره ای نخ میکند؛ چه شده که حالا در ترمیم گره یک بافتنی انقدر تقلا میکند و به نتیجه نمیرسد، نمیخواهم لی لی به لالایش بگذارم و اشکهایش را جدی بگیرم که پرده شده اند و نمیگذارند ببیند ..... عادت ندارم خودم را لوس کنم.... حتی برای خودم.... دست نوازش را پس میزنم و پای رونده را پیش میکشم! 

اما و اما و اما دلم دیداری طلب میکند که تمام اشکهای تنهاییم را در فنجان چای پیش رویم خالی کنم و چانه بلرزانم و لب بگزم و مرزی باشد که از لمس دستم بر حذرش دارد .... چشم تماشای اشکهایم باشد فقط ... بی سوال... خودم خوب میشوم .... همیشه خودم خوب شده ام ....


*کلام عزیزِ دولت آبادی در کلیدر...

پ.ن: فولدر بیکلامها چه خوبند برای حالایم ..... "از کرخه تا راین"، "برف روی کاجها" از همه بهتر.....

۰ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۹:۱۹
افرا

پیام داد و در اولین جمله ش ازم کمک خواست، مثل خیلی از بقیه های دیگر چیزی ورای آنچه هستم ازم ساخته...: "افرا دارم روانی می شم

یه چیزی بگو تورو خدا اروومم کن

افرا، جون من یه چیز فلسفی بگو من منطقم قبول کنه حالم خوب شه..."

وقتی اظهار میکند تنها گوشش منم و خسته ست و تنها نمیتوانم بگویم که نمیدانم!نمیتوانم!کمکی از من ساخته نیست! ... هرچه جمله و واژه بلدم لیست میکنم و تحویلش میدهم، خودش همه ی ایسم ها را قورت داده و از بر است، فکر کرده من هم سر کلاس اندیشه های غرب حواسم جمع درس بوده و مثل او شیفته ی فلسفه بوده ام که حالا از من جمله ی فلسفی میخواهد! نمیداند اینها را که میگویم فلسفه نیست! همه ی آن چیزی ست که سرپا نگهم داشته است، نمیداند اگر که تصویرهایی را برایش بکشم دیگر انقدر بغض نمیکند... هیچ معلوم نیست کجای این حرفها از عقلم در آمده، کجایش از قلبم ... فقط جمله هایی اند که همخوابمند، همراهمند، همرازمند....


اعتماد میکند و دل میدهد به هرآنچه تایپ میکنم. قصد کرده با حرفهای من خوب شود، آرام شود... شخم میزند حرفهایم را و بینش میگوید: "این جملت خوب بود"


جمله هایم حالش را خوب کرد، آرام شد... مثل دفعه و دفعه های پیش ... اما دوام ندارد... باز می آید ... باز میگوید: "میشه باهام حرف بزنی، دلم گرفته...." دلش مثل ابر بهار زود به زود میگیرد .... و نمیداند ابرهای من چه مرموزند! چه یواشکی میبارند! چه لجوجند که هیچ کدام این جمله های منجی توان پراکندنشان را ندارند وقتی که قصد میکنند ببارند و بغرند... 

چه خوب که این جمله ها به کار تو یک نفر می آید دختر.... کاش یک روز آرامش بی ترسی را هاله وار دور تنت ببینم.... 

۰ نظر ۲۵ آذر ۹۴ ، ۲۱:۰۰
افرا

تو بعضی فیلم خارجیا سکانس مشترکی هست مربوط به  یه سرگرمی که شاید اسمش "اعتراف کن" باشه؛ توش هرکدوم آدمای حاضر، یه بطری خیلی کوچیک ویسکی دارن. نمیدونم حالا ویسکیه یا یه چیز دیگه و من دارم اسمشو درست میگم یا نه؟ اما خب بهرحال خاصیتش توی اون بازی اینه که با هر جرعه ش یه حقیقتو بی پرده به زبون میارن، با هر جرعه ش از یه خاطره ی مگو پرده بر میدارن، با هر جرعه ش اقرار میکنن... اعتراف میکنن....


داشتم فکر میکردم که کاش مام یه بار میرفتیم بالای یه بلندی ... و میخوردیم و میگفتیم... من که نخورده اعترافامو کرده م .... نوبت توئه رفیق.... همه رو سر بکش و بگو..... نترس، نمیپرم پایین! من نپریده از هول این ابهام سقوط کردم... فقط به این فک کن که اگه با حرفت بال در بیارم چی؟ .... میدونستی عاشق پروازم، عاشق ارتفام... چی میشه اگه تو بال پروازمو داده باشی.... پرواز یا سقوط بهتر از اینه که یه عمر بالی داشته باشی که بال پرواز نیست... و مرغ وار، پات روی زمین باشه و چشمت به آسمون در حالیکه دوتا بال رو داری .... 

۱ نظر ۲۳ آذر ۹۴ ، ۰۱:۰۵
افرا

با کم شدن هر پاکت، پاکتِ خودم را می‌سُراندم جلوتر و بدونِ اینکه دستم را از زیر چانه‌ام بردارم خودم را هم جلوتر می‌کشاندم، و چشمهام همچنان خیره به آن ترازو و عددهایش بود... عددهایی که قرار بود نرخ تعیین کند برای بسته‌ها و پاکت‌هایی که معلوم نبود چه در خود دارند، از سوی که و به سوی که می‌روند؟

به نگرانی دل خودم فکر می‌کردم که: خداکند سالم به مقصد برسد...

 انتظار برای رسیدن، رساندن،‌رسانده شدن... خود، دیگری، نامه ...

کمتر گذارم به اداره‌ی پست می‌افتد، اما همان وقتهایی که سروکارم با آن می‌افتد لحظاتِ عزیزی را می‌گذرانم...گاه به گونیهای پر از نامه نگاه میکنم و آرزویی در دلم میتپد که کاش شبی را به خواندنشان سحر کنم و ببینم که در واژگان عصرِ من چطور از قلم به کاغذ میچکند؟ ...

و گاه به اعداد آن ترازو نگاه میکنم که قرار است از یک تا دویست و پنجاه گرم یک نرخ تعیین کند و برای بیش از آن نرخی دیگر... و در دلم میخندم به این ترازوی آهنی، که آن کاغذ چندگرمی توی پاکت را چه میداند چه قدر و قیمتی دارد... نمیداند واژه واژه اش بسان گوهری ست در صندوقچه جواهر .... که میرود که در دنیای یادگاریهای الکترونیکی، جایی در چشمی و بر دستی بنشیند و بماند و تا به همیشه تکرارش کند که: "تو خوبی.... و این بزرگترین اقرارهاست..."

۱ نظر ۲۲ آذر ۹۴ ، ۱۳:۴۵
افرا

شلخته بودن در نوشتن نتیجه اش همین است که پوشه های زیادی داشته باشی از کاغذهای کوچک و بزرگ .... برگی از یک جزوه ی درسی، پرینت شعری که چندوقتی جایش روی دیوار اتاقت بوده، دستخط یادگاری یک استاد خط که چندی به حکم اتفاق همکارت بود و اما در قالب هویتی دیگر پنهان بود و وقتی از اصل خود پرده برداشت گفت چیزی بگو برایت بنویسم، و برگه های یادداشتی که از دفترچه روی میز تلفن برداشته ای و با ولع و اشتیاق دیالوگهای طلایی را با دقت با خطی نابهنجار از پس سرعتت نوشته بودی.... برگه ی اهدای عضو... یادداشتهای وقت و بی وقت ..... 

دفترهایی همیشه بوده برای این نوشتنها، اما من در نوشتن شلخته ام، صاف نمینویسم! منظم نمینویسم... و چه این بی نظمی قشنگ است وقتی که در دل زیرورو کردن پوشه ها یکهو جمله ای آن گوشه، بالای تاریخ برگ کنده شده ی سررسید چراغ میدهد! جمله طلایی هیچ نویسنده و بازیگر و فیلسوفی نبود..... جمله ی رفیقی بود که نمیداند خیلی وقتها جمله هایش را مینویسم و باز و باز میخوانم .... 

شلختگی در نوشتن عادتی ست که نمیخواهم ترکش کنم حتی اگر برای پیدا کردن یک نوشته لازم باشد کلی پوشه زیرورو کنم..... میخواهم بی مقدمه، بی تصمیم، ناگهانی خاطره بازی کنم با جمله ها ... با واژه ها ... با دیالوگ ها ..... 


پی نوشت: حالم خوب است اما مدام "راز دل" علیرضا قربانیِ عزیز را گوش میدهم و بغض میکنم .... حالم ولی خوب است...

۰ نظر ۱۸ آذر ۹۴ ، ۱۲:۲۶
افرا

از پنجره بیرون را می پاییدم، گفت: جرات نمیکنی بری بیرون نه؟ گفتم: نه دارم انتخاب میکنم از کدوم مسیر برم ... گفت: کجا میخوای بری؟ گفتم: مهم نیست، هرجا که قدم زدن در راهش بهتر باشد... میخوام پیاده برم.... گفت: هرجا که برف بیشتری روت بشینه.... هندزفری را که میگذاشتم در گوشم گفت حتما از اون آهنگایی که حس هوای دونفره میسازنه.... لبخند زدم و گفتم تنها، دونفره، دسته جمعی... هرچی... گفت با من رُک باشید خانمِ ... 

(دوستای عزیزی دارم ... الف و نون آخر فامیلمو حذف نمیکنن :) )



زدم بیرون... خیابان پشت خیابان... چهارراه پشت چهارراه... سرم گاه به آسمان بود و گاه به خاک و باغچه ها.... آسمان تیره بود و از دل تیرگی اش دانه های سپید برف میباراند... و در دل ماجرا حواسم باز به پرنده ها بود... در این سرما که جریان باد سرعتشان را گرفته بود چه به فکر هم بودند و چه باهم ... یکی از دسته جدا شد، دنبالش کردم ببینم کجا میرود دیدم خودش را رساند به دسته عقبی و با آنها همراه شد.. شاید دلدارش در آن بین بود... و شاید رهبری بود نگران که خاطرش را اینگونه جمع میکرد.... سرم را آوردم پایین و مسیری که داشت کج میشد به سمت باغچه را صاف کردم... گنجشکها از نزدیکی من پر کشیدند و بین شاخه های درختها پناه گرفتند... چه بین پرنده ها فرق هست.... و چقدر همگیشان عزیزند و چقدر خوش سعادت که آسمان را دارند.... آسمانی که دست نیافتنی بودنش برای ما را هرطور که هست به رخ میکشد.... و مجال شناور شدن در خود را به تو نمیدهد، می‌کوبدت زمین....  اما آب ... دریا ... آخ که این دریا چه عاشقانه در آغوش میکشدت و در خود غرقت میکند، خود را به تو مینوشاند و پیکرت را یادگار به ساحل میدهد، به خاک پست میدهد .... رسم امانت داری نگه میدارد، رسم عاشقی را هم....

به خیلی چیزها فکر کردم، کمی اشک ریختم، با موسیقی همراهی کردم و همه ی آهنگهای برفی ام را زمزمه کردم، با خودم حرف زدم، با همراهی که نبود حرف زدم و با همراهی که بود.... سر که بلند کردم رسیده بودم به بزرگراه، و برف کم کم، ضعیف شده بود و بی قوّت ... باقی راه را از روی اجبار و نه میل با اتوبوس رفتم، پا که به کوچه گذاشتم چراغهای کوچه برایم روشن شدند... برای دختری که نباید در تاریکی زیاد بیرون بماند روشن شدند ... روشنایی بخشیدند به مسیر دختری که چندسالی ست که با تاریکی رفیق شده، دیگر نمی‌ترسد بلکه عزیزش میدارد .... و چراغها اما به فکرم بودند... بقول علی حاتمی "آیین چراغ، خاموشی نیست".....


و رزق روز من برفی بود که بارید و نامه ای که رسید به عزیزی... 

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۴ ، ۲۱:۱۸
افرا

اینکه روزها می گذرد و نه اینجا چیزی نوشته می شود، نه فیس بوک، نه دفتر و نه هیچ کجای دیگر به این معنی نیست که نمی نویسم... می نویسم اما ناتمام ....

چه به جا به چشمم خورد این شعر عباس کیارستمیِ عزیز:

"همیشه ناتمام می ماند

حرفهای من

با خودم...."

هر بستری که برای نوشتن دارم پرشده از پیش نویسهای ناتمام ... و بی سرانجام رها شده ... که شاید پس از چندی سراغشان بروم و و دیگر نشناسمشان! یعنی می شود؟ دلم نمی خواهد غریبه شوند برایم .. اما وقتی وقتش بگذرد معلوم نیست دیگر همان حس، همان کلمات سراغت بیایند... معلوم نیست بتوانی سرانجامی هم وزن همان چند خط نوشته ات رقم بزنی... معلوم نیست چه بر سرشان بیاوری... و من با فکرها و کلماتی که مثل یک رعد در ذهنم روشن و خاموش می شوند هربار همین بساط را دارم.. چراغی و صاعقه ای می زنند و رهایم میکنند با تاریکی و فراموشی.... 

۳ نظر ۱۶ آذر ۹۴ ، ۱۴:۴۴
افرا

یکی با رفتنش چیزهایی را می برد و یکی با آمدنش چیزهایی را می آورد.. مثل مسؤول جدید بخشِ کاری من که امروز آمد ... جای من اگر بودی و صبح او رامیدیدی، با خودت میگفتی عجب آدم عبوس و خشکی، چطور سر کنم با کسی که انگار لبخند زدن یادش رفته! البته پرواضح است که قضاوت اینقدر سریع منطقی نیست و برای همین تمام تخیل و تصورم را کنار زدم و منتظر ماندم... وسایلش رسید و فضا سبز شد.. سبزِ سبز... خودش دست بکار شده بود و شیشه ها را برق انداخت... همه جا تمیز و روشن شد و زنده.... صدای موسیقی هم آمد: سراج! خوشایند بود برایم تصور اینکه منی که تابحال از نبودنهای مسؤول قبلی استفاده می‌کردم برای گوش سپردن به موسیقی در فضا حالا می‌توانم با فراغ خاطر فضا را به سازی جان بیشتر ببخشم.... 

کم کم توانستم مکالمه را باز کنم و بگویم پاقدمت که سبز است باقیش هم خوب خواهد بود ....

گفت مرا می‌ترساندند از آمدن به این بخش میگفتند محیط خوبی نیست، خسته‌ات می‌کند، حوصله‌سربر است، و من گفتم "می‌سازمش" 

چه این "میسازمش" گفتنش به من چسبید، چه خوشم آمد که آمده زندگی کند..

حالا جمع کن بودن این مرد جدیِ لطیف را با دو رفیق جدیدِ ۱۹ ساله که چقدر پرِ شورند و زندگی، که بازی کامپیوتری میکنند، که اعتماد میکنند، که از لایک‌های پای فیلمهای اینستاگرامشان ذوق میکنند، فیلمهایی که دو نفری توی خانه از تمرین خوانندگی‌شان گرفته اند، که شیطنت میکنند، که خوبند و دوست‌داشتنی...

خوب است آدم نشانی با خود بهمراه بیاورد، یا باقی بگذارد... 

مثل روزی که سر زدم به اتاقِ سابقم در ساختمانی دیگر و همکارِ طناز و پرانرژی سابقم اشاره کرد به مانیتور کنارش و خواند : "برون شو ای غم از سینه که لطف یار می آید" .. و چشمانم برق زد و گفتم هنوز بک گراند سیستمه؟ .. و فردی که پای سیستم سابق من بود فهمید که آن تایپوگراف قهوه ای را من دو سال پیش خوابانده ام روی دسکتاپ ... 

محیط را میتوانیم بسازیم،"بسازیمش"

مهر تایید آدمها خوب است که هرازگاهی بخورد بر عقیده و فکرت.... 


۰ نظر ۰۹ آذر ۹۴ ، ۱۸:۳۸
افرا

-فهمیدی امیر چکار کرد؟ رفته تالش... با زنش... زنبور داری میکنه، بُز داره، مرغ و خروس داره....

+ عجب!..چه کاری کرده... خیلی خوبه

-نمیشه اینو گفت... اون میتونه ولی من نه، زنم بیشتر از یه هفته اونطوری دووم نمیاره! 

دیروز داشتم آمار شادترین کشورهای جهان رو میخوندم، نوشته بود فنلاندی ها اولین کشور شاد در آمارها بحساب میان...

+ اتفاقا به فنلاندی ها میگن دهاتیهای اروپا ...

۲ نظر ۰۷ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۴
افرا

در تقلّا بود که کودکش را زیر چادرش پنهان کند و با آسودگی خاطر دخترکش را سیر کند، شرم توی نگاه این مادر جوان کاملا هویدا بود.... و من دیدن این لحظه‌ها را به جان می کشم... و همینطور که می‌نگریستم ناگهان، ذهنم جرقّه زد، از آنها که ناگهان برفک می‌زند و می‌بردت به پیش‌ترها.. و شاید خیلی پیش‌ترها.... 

.

.

.

زن جوان به پسرکش گفت: "مامانی ببین خاله هم مث من نی‌نی تو دلش داره... یکم کوچولو بشین بذار خاله هم بشینه تا نی‌نی‌ش خسته نشه..." ... و پسرک قانع شد و خودش را کشاند کنار پنجره....

.

.

.

عینکِ این زن همان بود.... این زن همان بود.... فرشته‌ی آن روزش حالا نوزادی شده بود چندماهه ... و اما فرشته‌های آن روزِ دلِ خواهرکم زمینی نشدند که اگر می شدند حالا هم‌قواره‌ی دردانه‌ی او بود....

.

.

نشناخت و یادش هم نیامد که من همراه همان روزم .... نشناخت و ندانست که مقنعه‌ام را چرا کشیده‌ام جلو و با چشم و عینکم ور می‌روم... نشناخت و ندانست در تقلایم که اشک حسرتم را پنهان کنم... نشناخت و نمی‌دانست هنوز بعد گذشت این همه وقت من به آنها فکر می‌کنم... و هنوز پی پرت کردن حواس خواهرم به دورها و دورهایم ، وقتی که می‌بینم خیره شده به کالسکه‌ی دوقلویی که از کنارش می‌گذرد، تا به کجا پرت کنم منی که هیچوقت نشانه‌گیریِ خوبی نداشته‌ام..... 

.

.

خدا حفظش کند برایت مادرِ عینکیِ خجالتی و مهربان ... گوارای جانت مادری .... 

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۴ ، ۱۵:۱۸
افرا

مرزها از تار مو هم همیشه برام باریکتر بودن! مثل مرز بین بی تفاوتی و ورود ب حریم خصوصی یا دخالت! اینان ک بسیاری از اوقات مانع یا باعث میشن حرفی گفته شه... 

ساده ش اینه ک همزمان که دوس ندارم بگذرم از کنار چیزی که میبینم، همزمان هم چیزی میگه مراقب خطوطی ک نباید رد کنی باش ! 

مثل هرروزی که از کنار اون پسرک و ترازوش میگذرم، مثل هرروزی که سنگینی آوار غم رفیقی رو حس میکنم که داره شونه هاشو خورد میکنه، مثل هرروزی که دست و پا زدنی رو میبینم توی هوای مه آلودی که باعث شده نبینه که این جریان یه رودخانه کوچکه و نه سیلاب و نترسه.... مثل هرروزی که خیلی چیزها میبینم و نباید ببینم، نباید بدونم..... و اگه دیدم و دونستم نباید رد شم.....

۲ نظر ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۲:۲۹
افرا

داشتم برای سیبهای تازه به بار نشسته مان چیزی مینوشتم...

مینوشتم از اینکه وقتی همه درختها غرق گل بودند او مرده بود! تابستان داشت تمام میشد و باغ پاییزی شده بود که او بیدار شد، گل داد و شد عروس باغ... حالا همه ی درختها عریانند و او اما به بار نشسته، سیب، سیبِ گلاب... سیبهای گلابِ فندقی... 

بعد داشتم مینوشتم: حتی اگر زمستان شد، تو بیا... هیچگاه آمدنت بی هنگام نیست... بهارِ من آمدن توست... رستاخیز این تنِ بی جان باش...

داشتم اینها را مینوشتم که صدای مستند یکهو بلند شد: بهم رسیدند، حتی اگر زمستان بود....

فکر کردم چه هم زمانی خوبی... از همان چیزی میگوید که من مینویسم... این جمله را در مورد دو عاشقی گفت که بعد سالها درد و هجران، در پیری بهم رسیدند.... و گفت: رسیدند "حتی" اگر زمستان بود.... اگر بجای این "حتی" ، یک "ولی" مینشاند چقدر بد میشد... فرق است بین این واژه ها.... عشق فرصت آزمودن امید است...

درخت که زنده میشود، به رنگ و روی باقی درختها نگاه نمیکند، گل میدهد... حتی در خزان! هر وقت رسیدی دیر نیست.. حتی در خزان، حتی زمستان... 

۲ نظر ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۹:۰۹
افرا

مدارا آن ویژگی ایست که صلح را ممکن میسازد، و به جایگزینی یک فرهنگ صلح بجای فرهنگ جنگ کمک مینماید.

مدارا بیش از هرچیز گرایش ذهنی است که حاصل شناخت حقوق بشر جهانی و آزادی های بنیادی دیگران است.

.....و خطرهای بی تفاوتی نسبت به رشد گروهها و ایدئولوژی های ناشکیبا و متعصب را برجسته کنند.

روزجهانی مدارا به منظور ایجاد آگاهی عمومی، تاکید بر خطرات ناشکیبایی و تعصب نامگذاری شده....


چقدر یونسکو بیانیه های قشنگی دارد! بیانیه روز جهانی مدارا! ۱۶ نوامبر... ۶ ماده دارد و چه جمله های امیدبخشی... آدم وقتی امضای این همه کشور را پایش میبیند با خود فکر میکند که آنها در همین جهانی هستند که ما هستیم؟ یا فقط آمده اند پای یک چیزی را امضا کرده اند که ژست انسانیت بخود بگیرند، بعد بروند و مدارا نکنند چه با بیگانه ها! چه با هموطنان! چه با رفقای جان..... 

فکر میکردم حالا که چنین روزی با چنین برچسبی وجود دارد چرا هیچکس از آن حرف نمیزند؟ چرا همه ی فیس بوک شده فاجعه های این روزها! بعد یکی نمی آید به خودش بگوید : مشت نمونه خروار است! من در جهان کوچک خودم چقدر مدارا کرده ام! چقدر احترام گذاشته ام! چقدر بی تفاوت بوده ام! چقدر امیدوار بوده ام! 

مولانا میگوید: تو نگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید ... تو یکی نه ای هزاری... تو چراغ خود برافروز....


چقدر حرف خوب، چقدر بیانیه ی خوب.... ولی چقدر اشک و آه....

۱ نظر ۲۵ آبان ۹۴ ، ۲۲:۵۳
افرا

عاشق: 

-آه، افسانه ! در من بهشتی ست

همچو ویرانه ئی در برِ من

آبش از چشمه ی چشم نمناک

خاکش از مشُت خاکسترِ من

 تا نبینی به صورت خموشم.


من بسی دیده ام صبح روشن

گل به لبخند و جنگل سترده

بس شبان اندر او ماه غمگین

کاروان را جرس ها فسرده

پای من خسته اندر بیابان.


که تواند مرا دوست دارد

وندرآن بهره ی خود نجوید ؟

هر کس از بهرخود در تکاپوست

کس نچیند گلی که نبوید

عشق بی حّظ و حاصل خیالی ست.


در شگفتم ! من و تو که هستیم ؟

وز کدامین خُم کهنه مستیم ؟

ای بسا قید ها که شکستیم

باز از قید وَهمی نرستیم.

بی خبر خنده  زن، بیهده نال.


ای فسانه ! رها کن در اشکم

کآتشی شعله  زد، جان من سوخت

گریه را اختیاری نمانده ست

من چه سازم ؟ جز اینم نیاموخت

هرزه گردی دل، نغمه ی روح.»


افسانه:

+ « عاشق ! اینها سخن های تو بود ؟

حرف بسیارها می توان زد

می توان چون یکی تکهّ ی دود

نقش تردید در آسمان زد

می توان چون شبی ماند خاموش.


می توان چون غلامان، به طاعت

شنوا بود و فرمانبر، اما

عشق هرلحظه پرواز جوید

عقل هر روز بیند معّما

وآدمیزاده، در این کشاکش.


لیک این نکته هست و نه جز این

ما شریک همیم اندراین کار

صد اگر نقش از دل برآید

سایه آنگونه افتد به دیوار

که ببینند و جویند مردم .


خیز اینک در این ره، که ما را

خبر از رفتگان نیست در دست

شادی آورده با هم توانیم

نقش دیگر بر این داستان بست

زشت و زیبا، نشانی که از ماست.


تو مرا خواهی و من تو را نیز

این چه کبر و چه شوخی و نازی ست ؟

به دو پا رانی، از دست خوانی

با من آیا ترا قصدِ بازی ست ؟

تو مرا سربه سرمی گذاری ؟


ای گل نو شکفته ! اگر چند

زود گشتی زبون و فسرده

از وفور جوانی چنینی

هر چه کآن زنده تر، زود تر مرده

با چنین زنده من کار دارم......


نوگل من ! گلی، گرچه پنهان

در بُن شاخه ی خار زاری

عاشق تو، ترا باز یابد

سازد از عشق تو بیفراری

هر پرنده، ترا آشنا نیست.


عاشق:

-« ای فسانه ! مرا آرزو  نیست

که بچینندم و دوست دارند

زاده ی کوهم، آواره ی ابر

بهِ، که بر سبزه ام وا گذارند

با بهاری که هستم درآغوش.


کس نخواهم زند بردلم دست

که دلم، آشیان دلی هست

ز آشیانم اگر حاصلی نیست

من برآنم کزآن حاصلی هست

به فریب و خیالی منم خوش »


افسانه:

+« عاشق ! از هر فریبنده، کان هست

یک فریب دلاویز تر، من!

کهنه خواهد شدن آنچه خیزد

یک دروغ کهن خیزتر، من!

رانده ی عاقلان، خوانده ی تو.

کرده در خلوت کوه  منزل »


یک حقیقت فقط هست برجا

آنچنانی که بایست، بودن

یک فریب ست ره جسته هر جا

چشم ها بسته، بایست بودن !

ما  چنانیم  لیکن، که  هستیم.»


عاشق:

-« آه افسانه ! حرفی ست این راست

گر فریبی زما خاست مائیم

روزگاری اگر فرصتی ماند

بیش از این با هم اندر صفائیم

همدل و همزبان و هماهنگ.


تو دروغی ، دروغی دلاویز

تو غمی، یک غم سخت زیبا

بی بها مانده عشق و دل من

می سپارم به تو، عشق و دل را

که تو خود را به من واگذاری.


ای دروغ ! ای غم ! ای نیک و بد، تو

چه کسَت گفت از جای بر خیز ؟

چه کسَت گفت زین ره به یکسو

همچو گل بر سر شاخه  آویز

همچو مهتاب در صحنه ی باغ ؟


هان ! به پیش آی از این درّه ی تنگ

که بهین خوابگاه شبان هاست

که کسی را نه راهی برآن ست

تا در اینجا که هرچیز تنها ست

«بسرائیم دلتنگ با هم.»


پ.ن: بیصبرانه منتظر انتشار آلبوم مشترک خواننده های محبوبمان هستم! که با هم این منظومه ی دلچسب را مناظره کنند..... 

۱ نظر ۲۲ آبان ۹۴ ، ۰۰:۰۵
افرا