یکی با رفتنش چیزهایی را می برد و یکی با آمدنش چیزهایی را می آورد.. مثل مسؤول جدید بخشِ کاری من که امروز آمد ... جای من اگر بودی و صبح او رامیدیدی، با خودت میگفتی عجب آدم عبوس و خشکی، چطور سر کنم با کسی که انگار لبخند زدن یادش رفته! البته پرواضح است که قضاوت اینقدر سریع منطقی نیست و برای همین تمام تخیل و تصورم را کنار زدم و منتظر ماندم... وسایلش رسید و فضا سبز شد.. سبزِ سبز... خودش دست بکار شده بود و شیشه ها را برق انداخت... همه جا تمیز و روشن شد و زنده.... صدای موسیقی هم آمد: سراج! خوشایند بود برایم تصور اینکه منی که تابحال از نبودنهای مسؤول قبلی استفاده میکردم برای گوش سپردن به موسیقی در فضا حالا میتوانم با فراغ خاطر فضا را به سازی جان بیشتر ببخشم....
کم کم توانستم مکالمه را باز کنم و بگویم پاقدمت که سبز است باقیش هم خوب خواهد بود ....
گفت مرا میترساندند از آمدن به این بخش میگفتند محیط خوبی نیست، خستهات میکند، حوصلهسربر است، و من گفتم "میسازمش"
چه این "میسازمش" گفتنش به من چسبید، چه خوشم آمد که آمده زندگی کند..
حالا جمع کن بودن این مرد جدیِ لطیف را با دو رفیق جدیدِ ۱۹ ساله که چقدر پرِ شورند و زندگی، که بازی کامپیوتری میکنند، که اعتماد میکنند، که از لایکهای پای فیلمهای اینستاگرامشان ذوق میکنند، فیلمهایی که دو نفری توی خانه از تمرین خوانندگیشان گرفته اند، که شیطنت میکنند، که خوبند و دوستداشتنی...
خوب است آدم نشانی با خود بهمراه بیاورد، یا باقی بگذارد...
مثل روزی که سر زدم به اتاقِ سابقم در ساختمانی دیگر و همکارِ طناز و پرانرژی سابقم اشاره کرد به مانیتور کنارش و خواند : "برون شو ای غم از سینه که لطف یار می آید" .. و چشمانم برق زد و گفتم هنوز بک گراند سیستمه؟ .. و فردی که پای سیستم سابق من بود فهمید که آن تایپوگراف قهوه ای را من دو سال پیش خوابانده ام روی دسکتاپ ...
محیط را میتوانیم بسازیم،"بسازیمش"
مهر تایید آدمها خوب است که هرازگاهی بخورد بر عقیده و فکرت....